Get Mystery Box with random crypto!

#دلنوشته_6646 سلام دوستان عزیز خواهران وبرادرای گلم خودم ۴۳ | داستانها و دلنوشته ها

#دلنوشته_6646

سلام دوستان عزیز خواهران وبرادرای گلم
خودم ۴۳ ساله همسرم ۴۹ ساله ویک گل دختر ۱۸ ساله دارم مدت زیادی که این کانال رودنبال میکنم ؛ چقدر ناراحت میشم وقتی که دلنوشته هاتون رو میخونم ؛ من تمام این دردها؛ غم وغصه ها ؛ ناراحتیها؛ دل نگرانیها؛ تلاش برا ادامه زندگی؛ تنهائیهاوبی همدمیها وووووهزاران چیز دیگه رو ؛با بند بند وجودم حس میکنم چرا که در زندگی مشترک ۲۳ ساله ام همه این بی مهریها وناملایمات رو کم وبیش طعم تلخش رو چشیدم ؛شوهرم مرد خوبیه خداروشکر آدم کاری ؛زرنگ ؛ مهربان ؛ دلسوز ؛ من این ناملایات رو از طرف خانواده خبیثش از اون پدرش که ادعای خدایی میکنه ومادر بی ذات وخدا نترسش وخواهران فتنه انگیزش و برادرای فرصت طلبش ؛بله دوستای گلم از روزی که وارد این خانواده شدم گول ظاهرشون رو خوردم چون همسایه بودیم وهمه میدیدن که خانواده به ظاهر خوبی هستن ؛بطور سنتی ازدواج کردیم ۱ سال عقد بودم ولی تواین یکسال نتونستم سر از رفتارهای این خانواده دربیارم ظاهر بسیار خوب وفریبنده ای داشتن خدا ترس بودن همش میگفتن عروس مثل دختر خود آدم وهزاران حرف دیگه که هرکسی اینهارو میدید میگفتن بهتر از این خانواده دیگه کسی نیست فوق العاده سیاستمدار بودن ولی همه این رفتارهاشون تا روز بعداز عروسی بود از اونروز بعد از اتمام مراسم عروسی وارد پادگان شدم پدرش صدا زد من و بهم گفت از امروز که عضو این خانواده شدی حرف اول ومن میزنم وحرف آخر رو هم خانمم ؛شوهرتم باید به حرف من باشه همانطور که تا حالا بوده ومن صلاح این و۵ تا بچه دیگه ام روبهتر میدونم وبا زندگی با ما بهتر که خودت رو وفق بدی ؛ من که خیلی شوک شده بودم بعد از رفتن به اتاقمون به شوهرم گفتم بابات شوخی میکنه؟؟؟ گفت یه گوشت رو در کن یکی رو دروازه زیاد به این چیزا فکرنکن من سعی میکنم زود از این خونه بریم وزندگیمون رو جم وجور کنیم خلاصه ۲ سال باهم تو خونشون بودیم که تو این دوسال حتی یکبار بی احترامی نه به پدر ومادرش نه خواهراش وفامیلش نکردم ؛بعد از پا گشا عروسیمون که رفتم خونه پدرم که فقط ۵ دقیقه با ما فاصله داشتن دیگه نزاشتن من برم خونه بابام یا حداقل زنگ بزنم ( که خانواده ام پیگیر شدن که چرا نمیای خونمونن ؟چرا تلفن نمیزنی؟؟ مشکلی داری؟؟) وقتی که شوهرم میومد میرفتیم خونه پدرم؛ مادرم وبابام از من میپرسیدن که اذیتت میکنن منم حفظ ظاهر میکردم واز زندگیم هیچی پیششون نمیگفتم که چه اتفاقی افتاده حتی بغضی که تو گلوم بود رو حس میکردن غمی که تو چهر ام بود رو میدیدن ولی من دم نزدم؛ حرفی نزدم بهشون که مبادا ازرو دلسوزی حرفی بزنن بشه دخالت وزندگیم از هم بپاشه ؛ من تو خانواده بزرگ وپر جمعیتی بودم ؛ درسته پدر ومادرم سواد نداشتن ولی خیلی سطح درک شون بالا بود تو زندگی هیچ کدوم از خواهر برادرام دخالت نکردن وحتی این اجازه رو هم به ما ندادن که تو زندگی کسی سرک بکشیم همه جوره پشتمون بودن حمایتمون میکردن ولی دخالت اصلا ؛پدر مرحومم روح خیلی بزرگی داشت ومرد فوق العاده زحمت کشی بود در سن ۷۰ سالگی هم کار میکرد ؛تو این دوسال شوهرم راه دور کار میکرد ودو ماه یکبار میومد منم کلفت خونه اشون بودم از کار خونه بگیر تا قالی بافی وحق هیچگونه اعتراضی هم نداشتم تا شوهرم اومد ودیوار به دیوار خونشون خونه دائیش رو اجاره کردیم وبمدت ۱۶ سال نشستیم با اینکه جدا بودیم ولی یه کمی روابط بهتر شد با خانواده ام رفت وآمد داشتم ودیگه حس کردم راحت شدم ولی دخالتها همچنان ادامه داشت وشوهرم همچنان بمن میگفت صبر کن خدابزرگه ظلمی نبود که نکنن ؛ من باردار شدم ولطف خدا شامل حالم شد وخدا یه ماه دختر گل بهم هدیه داد وشد مونس وهمدمم باهزار بدبختی زایمان کردم ۲ ماه از زایمانم گذشته بودخواهر شوهرم که مجرد بود اومد خونمون یه کلمه گفتم وای این بچه دیوانه ام کرده دیشب اصلا نخوابید خسته شدم از همین یه داستانی به دروغ برام درست کرد ورفت به مامانش گفت که داره بچه رو میزنه ومامانش اومد بچه رو گرفت وبمن گفت تو استراحت کن دیشب همش صدا بچت میومد خونمون منم کمی کارامو کردم وناهارم رو درست کردم رفتم بچه روبیارم گفت تو لیاقت بچه رو نداری شنیدم دخترت رو کتک زدی که چرا نمیخوابی تا منم بخوابم دیگه اینجا بود که طاقتم طاق شد وبرا اولین بار باهاشون دعوا کردم که تو همین حین شوهرم رسید وچه دروغهایی گفتن وشوهرم باور کرد وخودشم رفت خونه پدرش ودوروز بچه رو بمن ندادن صدای گریه هاش که میومد وشیر میخواست واین دوروز به دخترم آب قند داده بودن آتیش میگرفتم شوهرم اومد خونه تا براش وسیله ببره بلند شدم وضو گرفتم دست زدم رو قرآن گفتم به این قرآن من دخترم ونزدم مگه بچه دو ماهه زدن داره؟؟ باورت میشه؟؟ خواهرت دروغ گفته وماجرارو براش تعریف کردم وبهش گفتم همه جوره ظلماشون رو تحمل کردم اینو دیگه نمیتونم اگه تا ۱۰ دقیقه دیگه دخترموآوردی که هیچ اگه نیوردی خودمو میکشم تا همه بفهمن...