Get Mystery Box with random crypto!

سکس پارتی متاهلی 1400/02/19 #شیوا #سکس_گروهی #تابو عسل خوابی | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

سکس پارتی متاهلی
1400/02/19

#شیوا #سکس_گروهی #تابو

عسل خوابیده بود روی کاناپه. سرش توی گوشی‌اش بود و رو به من گفت: داریوش از کجا می‌دونست که مانی برمی‌گرده؟
به نیم‌رخ عسل نگاه کردم و گفتم: دیشب اکثر چت‌هایی که با داریوش داشتم رو چک کردم. همون دورانی که از طریق یک کاربر ناشناس با من حرف می‌زد. تو اون مدت، فقط درباره خودم حرف نزده بودم. در مورد مانی هم، خیلی چیزا به داریوش گفته بودم. داریوش آدم شناس خوبیه. حتی گاهی با یک بار دیدن آدم‌ها، یک سری از روحیات‌شون رو حدس می‌زنه.
عسل کمی به حرف‌های من فکر کرد و گفت: آره موافقم، داریوش خیلی تیز و باهوشه. راستی نگفتی، مانی حالا بکن خوبی هست یا نه؟
کلافه شدم و گفتم: دیوونه‌ام کردی عسل. آره خوب می‌کنه. چند بار می‌پرسی؟
عسل سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: بگو پس چرا هنوز دوستش داری.
+تو غلط کردی. دیگه دوستش ندارم.
-تابلوعه دوستش داری. کیرش بزرگه؟
+تو رو خدا بس کن عسل.
-کُست رو می‌خورد یا نه؟
+آره می‌خورد.
-اوف عجب چیزیه پس. هم خوشگله، هم خوش هیکل و ورزشکاری. هم بکن خوب. به نظرت منم خوب می‌کنه؟
+عسل می‌کشمت.
-چرا به من گفتی امروز اینجا باشم؟
+چون می‌خوام یکی شاهد اتمام حجت من با مانی باشه. اگه بعدا هر اتفاقی افتاد، نزنه زیرش که بهش نگفتم.
-به نظرت می‌تونیم همین الان راضیش کنیم تا ما رو بکنه؟
+همین دیشب به داریوش و بردیا دادی.
-اووو خودت می‌گی دیشب.
نمی‌تونستم تشخیص بدم که عسل داره جدی حرف می‌زنه یا شوخی. شاید داشت شوخی می‌کرد تا ذهن من رو آروم کنه. مانی باعث شده بود که روانم به هم بریزه. طبق تصمیمش، چاره‌ای نداشتم که دوباره باهاش رُک و صریح حرف بزنم. ازش خواستم بیاد تا باهاش اتمام حجت کنم. اونم در حضور عسل. دوست نداشتم با مانی تنها باشم. شاید چون نمی‌خواستم باعث احساساتی شدن من بشه. عسل عمدا یک تاپ و شورت پوشیده بود تا مانی رو وادار کنه که جذب بدنش بشه. اما من یک بلوز و دامن نسبتا پوشیده تنم کردم. هیچ علاقه‌ای نداشتم که مانی با دیدنم تحریک بشه.
با صدای زنگ خونه، به خودم اومدم. وقتی مانی وارد خونه شد، سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و باهاش سرد باشم. عسل اما با خوش رویی با مانی احوال پرسی کرد و حتی دست هم بهش داد. نشستم روی کاناپه و رو به مانی گفتم: بشین باید حرف بزنیم.
مانی چند لحظه به من نگاه کرد و نشست. عسل هم کنار من نشست. یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: می‌دونی چرا داریوش بهت پیشنهاد داده که تو حلقه دوستی ما باشی؟
مانی بدون مکث گفت: نه.
پوزخند از سر حرصی زدم و گفتم: نه؟! آخه کدوم آدم عاقلی بدون اینکه علت یک پیشنهادی رو بدونه، جواب مثبت می‌ده؟
-یادم نمیاد هیچ وقت ادعای عاقل بودن کرده باشم.
+داریوش می‌خواد از احساسات تو نسبت به من سوء استفاده کنه. تصمیم داره تو رو تبدیل به حیوون خونگی من بکنه‌.
-خب ضرر این برای تو چیه؟
حرصم بیشتر شد و گفتم: می‌فهمی چی می‌گی مانی؟ من دوست ندارم این بازی داریوش رو انجام بدم. به خودش هم گفتم. حتی الان داریوش می‌دونه که من دارم به تو رُک و پوست کنده، هدف واقعی‌اش رو می‌گم.
مانی با طعنه گفت: چه زوج آزاد اندیشی.
+آره داریوش به من آزادی کامل داده. اگه قرار بود اسیرم کنه، بهم حق طلاق نمی‌داد. برای همینه که پیش داریوش احساس امنیت و خوشبختی می‌کنم. چون اجازه می‌ده، خود واقعیم باشم. این میدون رو بهم می‌ده که نظراتم رو بگم و طبق عقاید خودم زندگی کنم، حتی اگه مخالفش باشم. اما تو…
حرفم رو قورت دادم و چیزی نگفتم. مانی اما متوجه شد و گفت: اما من اولین باری که یک حرف مخالف عقایدم از تو شنیدم، سرکوبت کردم. به بدترین شکل ممکن.
سعی کردم آرو