Get Mystery Box with random crypto!

م باشم و گفتم: من تو رو درباره اون جریان مقصر نمی‌دونم. قرار ن | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

م باشم و گفتم: من تو رو درباره اون جریان مقصر نمی‌دونم. قرار نیست تمام آدم‌های دنیا سکس‌های نا متعارف دوست داشته باشن. به من تهمت لجبازی می‌زنی اما این تویی که داری لجبازی می‌کنی.
-خب حرف‌هات تموم شد؟
+از زندگی من برو بیرون مانی. تو یک دقیقه هم نمی‌تونی تو دنیای من دووم بیاری.
عسل لبخند زد و گفت: فکر کنم سکس اون شب تو با شوهر من و شوهر خودت، از یک دقیقه بیشتر بودا.
رو به عسل گفتم: تو می‌میری اگه حرف نزنی؟
عسل گفت: داری الکی شلوغش می‌کنی. اونشب به اندازه کافی به مانی نشون دادی که دقیقا بین ما چه خبره. مانی با آگاهی کامل دوست داره که وارد حلقه دوستی ما بشه.
رو به عسل گفتم: داره لجبازی می‌کنه. می‌خواد با من و خودش لجبازی کنه.
عسل لحنش رو جدی کرد و گفت: چرا اینقدر مطمئنی که مانی رو می‌شناسی؟
عصبی شدم و گفتم: می‌شناسمش. مانی احساساتیه. نمی‌تونه روابط ما رو هندل کنه. از درون داغون می‌شه.
مانی گفت: اگه زندگی جدیدت، داغون می‌کنه، تو چرا داخلشی؟
یک نفس عمیق کشیدم. به چشم‌های خاکستری مانی زل زدم و گفتم: می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ که اشتباه کردم شوهر کردم؟ که بهت بگم غلط کردم همچین شوهری کردم؟
-من دنبال اثبات چیزی به کَسی نیستم. برای خاطر خودم اینجام.
خواستم جواب مانی رو بدم که عسل نذاشت و گفت: بحث بسه. ورود رسمی مانی جان رو به بهترین جمع دوستی دنیا تبریک می‌گم. خب مانی جان عزیزم، به مناسبت ورودت باید بهمون شیرینی بدی. پیشنهاد من ناهار فرداست.
مانی رو به عسل گفت: مشکلی نیست.
تعجب کردم و گفتم: خدای من، شماها همه دیوونه شدین.
عسل به حرف من توجهی نکرد و رو به مانی گفت: مانی جان، چهار روز دیگه قراره بریم ترکیه برای تفریح. برای تو هم بلیط رزرو کردیم‌. خوشحال می‌شیم همراه‌مون بیایی.
مانی هم به من توجه نکرد و رو به عسل گفت: مگه دیوونه باشم که همچین پیشنهادی رو رد کنم.
کلافه تر شدم و رو به مانی گفتم: تو اصلا روت می‌شه جلوی چشم کَسی لُخت مادرزاد بشی و سکس کنی؟
مانی کمی مکث کرد و گفت: سعی خودم رو می‌کنم.
عسل خودش رو لوس کرد و رو به مانی گفت: من حاضرم یار تمرینی‌ات بشم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. نمی‌تونستم بفهمم که چی تو سر مانی می‌گذره. یعنی داشت اینطوری از من یا از خودش انتقام می‌گرفت؟ یا می‌خواست شانسش رو برای رقابت با داریوش امتحان کنه تا برگردم پیشش؟ یا شاید ته دلش از سبک زندگی من خوشش اومده بود و می‌خواست جایگاه خودش رو تو حلقه دوستی ما پیدا کنه؟
سعی کردم آخرین تلاشم رو بکنم و رو به مانی گفتم: شرط داریوش اینه که باید همیشه به حرفش گوش بدی.
مانی با یک لحن قاطع گفت: بیشتر از یک هفته است که تمام فکرهام رو کردم. دیگه موردی نیست که بخواد من رو مردد کنه.
لحنم ناخواسته ملایم شد و رو به مانی گفتم: از پسش بر نمیایی مانی‌. تو اینکاره نیستی. من دوست ندارم صدمه ببینی. بفهم اینو لعنتی.
عسل اخم کرد و با یک لحن تهاجمی گفت: بس کن دیگه پریسا. داریوش به مانی پیشنهاد داده که تو جمع ما باشه. تو هم که همه چی رو صادقانه بهش گفتی. خودش هم که اینقدر عقل و شعور داره که برای خودش تصمیم بگیره. داری این موضوع رو الکی پیچ می‌دی.
جواب عسل رو ندادم. ایستادم و رفتم توی اتاق خواب. دراز کشیدم روی تخت و باز هم باورم نمی‌شد که مانی چنین تصمیمی گرفته باشه. با تمام وجودم سعی کردم امواج منفی رو از خودم دور کنم. اما ته دلم، خودم رو مسئول تصمیم مانی می‌دونستم و اصلا مطمئن نبودم که ته این داستان چی می‌شه.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشت اما با صدای آه و ناله عسل به خودم اومدم. تعجب کردم و رفتم توی هال. مانی و عس