ل، هر دو لُخت بودن. مانی پاهای عسل رو با دستهاش بالا نگه داشت | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
ل، هر دو لُخت بودن. مانی پاهای عسل رو با دستهاش بالا نگه داشته بود و با سرعت و وحشیانه توی کُسش تلمبه میزد. وقتی من رو دید، شدت تلمبه زدنش رو محکم تر کرد. نگاهش برام عجیب بود. حس کردم که توی چشمهاش ترکیبی از عصبانیت و شهوت دیدم. عسل با صدای بلند و شهوتی خودش رو به مانی گفت: جرم بده، بیشتر جرم بده. حرص و عصبانیتت رو سر کُس من خالی کن عزیزم. همهاش رو بریز تو کُس من.
نمیدونستم از دیدن سکس مانی و عسل چه حسی باید داشته باشم. برای چند لحظه، تمام احساسات درونم خاموش شد. همونطور که به چشمهای مانی زل زده بودم، توی دلم به خودم گفتم: تو باهاش چیکار کردی پریسا؟
بعد از چند دقیقه، مانی نگاهش رو از من گرفت و پاهای عسل رو از زانو خم کرد و کامل چسبوند به بدنش. جوری که زانوهای عسل رسید به شونههاش. خودش هم تو حالتی قرار گرفت که راحت تر بتونه تلمبه بزنه و کیرش بیشتر توی کُس عسل فرو بره. صدای جیغ و داد شهوتی عسل هم بیشتر شد و گفت: بکن مانی. تو رو خدا واینستا. فقط بکن که دارم میشم.
مانی بدون وقفه و با سرعت تلمبه میزد. صدای شالاپ شلوپ حرکت کیر مانی تو کُس عسل، دست کمی از صدای آه و ناله عسل نداشت. عسل بعد از چند دقیقه بالاخره ارضا شد. دقیقا شبیه شب اولی که ضربدری کردیم، بیحال و ساکت شد. مانی هم با یک صدای نعره مانند، ارضا شد و آبش رو ریخت روی شکم عسل. بعدش هم شروع کرد به نوازش موهاش. همونطور که همچنان نفس نفس میزد، دوباره به من نگاه کرد و گفت: روم میشه یا نه؟
سعی کردم ظاهر خودم رو خونسرد نشون بدم. جعبه دستمال کاغذی رو برداشتم و گرفتم جلوی مانی. آب منیاش رو از روی شکم عسل پاک کرد. بعدش لبهای عسل رو بوسید و گفت: هیچ وقت یار تمرینی به این خوبی نداشتم.
عسل به سختی حرف زد و گفت: تو حرف نداری مانی. گور بابای پریسا. از این به بعد فقط عاشق من باش.
مانی لبخند زد و گفت: هر چی تو بگی عزیزم.
برای کنترل اعصابم، یک نفس عمیق کشیدم و رو به مانی گفتم: این راه رو خودت انتخاب کردی. هر اتفاقی برات افتاد، امروز رو یادت میاندازم. من همه تلاشم رو کردم. امیدارم پشیمون نشی.
اینقدر ذهنم درگیر مانی بود که استرس و هیجانِ خاصی برای دیدن سیما و رضا نداشتم. عسل پیشنهاد داده بود که اولین بار، توی فرودگاه همدیگه رو ببینیم و فعلا بهشون نگیم که من پایه سکس گروهی هستم و از همه چی خبر دارم. تو جمعمون، عسل بیشتر از همه شبیه داریوش بود. عاشق سوپرایز کردن و شدن. عاشق بازی با آدمها و پیچیده کردن همه چی. دوست داشت به هر کاری هیجان و تنوع بده. من و بردیا هم بیشتر تابع نظرات داریوش و عسل بودیم. مانی هم که انگار و به معنای واقعی تصمیم داشت که عضوی از جمع ما باشه. حتی ظاهرا هیجان مثبتی به خاطر سفر ترکیه داشت.
عسل به شونهام تنه زد و گفت: اوناهاشن، اومدن بالاخره.
سیما و رضا لبخند زنان به ما نزدیک شدن. به گرمی با همدیگه احوالپرسی کردیم. حس بدی ازشون نگرفتم. زوج خونگرم و شادابی بودن. رضا نسبتا قد بلند و لاغر بود و چهره کشیده و گیرایی داشت. سیما هم قد بلند بود. اما با بدن و رونهای تو پُر. موهای بلوند کرده و آرایش غلیظ. به خاطر قد بلند و تیپ و آرایش پلنگیاش، همه نگاهها رو به سمت خودش جذب کرده بود. از رفتار جفتشون متوجه شدم که سعی دارن محدوده صمیمیتشون رو با داریوش و عسل و بردیا حفظ کنن. حس کردم که حتی یک درصد هم حدس نمیزنن که من و مانی از همه چی خبر داریم و پایه سکس گروهیشون هستیم.
وقتی وارد خونه شدیم، من و عسل و سیما، به مدت یک ساعت همه جا رو نظافت کردیم. آقایون وسایل مورد نیاز رو از داخل