Get Mystery Box with random crypto!

یچ چیز دیگه ای عوض نمیکرد. کیرهای زیادی تو عمرش دیده بود ولی ا | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

یچ چیز دیگه ای عوض نمیکرد. کیرهای زیادی تو عمرش دیده بود ولی انگار این پسر و کیرش چیز دیگه ای بودن. پانزده ساله، جوان و زیبا و قدرتمند. در همین حال بود که دستای حامدو حس کرد که دورش حلقه شدن و برش داشتن و به انتهای اتاق رفتن تا دوش بگیرن. زیر دوش گرم حمام بی هیچ حرفی ملکه فقط لب های حامدو میخورد و تنشونو میشستن. بعد از حمام حامد داشت لباس میپوشید که دست های ملکه رو که بغلش کرده بودن رو دور تن عضلانیش حس کرد.
+جایی نمیری.
صدا همچنان غرور خاص خودش رو داشت ولی حامد این نوع از غرور رو خوب میشناخت که از جنس تکه های شکستۀ غرور خودش بودند . لبخندی ریز زد که از دید ملکه پنهون نموند.
-کاری با من دارید ملکۀ من.
ملکه دهنش رو نزدیک گوش حامد کرد و فقط یک کلمه گفت که حامد رنگش عوض شد.
-ولی بانوی من، این براتون خطرناکه. خودتون گفتین…
ملکه فرصت نداد و لباشو روی لبای حامد قفل کرد و سر همسرش رو بین دو دستش گرفت و بعد از اتمام این بوسۀ طولانی گفت
+تو همین الآن هم بهم مسلط هستی
حامد مبهوت شده بود. نمیدونست بخاطر این بود که ملکه اسم واقعیش رو بهش گفته بود یا بخاطر لبخند رضایت ملکه و برق چشماش که هیچوقت اینطور مهری نثار کسی نکرده بودن.
-ولی من نمیفهمم. لطفا اگه این یه بازی هست، ملکه…
+بهت که گفتم… دلنیا… اسم من دلنیا است
-بانو دلنیا من…
+فقط دلنیا
ملکه دست حامدو گرفت و روی تختی که هنوز بوی شهوت میداد نشوند و برگه ای از کتاب مقدس رو از زیر یک محفظۀ مخفی درآورد و به آرومی خوند:
" و ایزدان نفرین کردند تا برای زمانی دراز فقط زنان باشند که با ستم تمام حکومت کنند تا زمانی که ملکه ای با دلدارش به ارگاسم برسد و نفرینِ مردان برداشته شود"
ملکه لبخند میزد و حامد بدون اینکه بدونه دقیقا قصه چیه فهمیده بود که خودش و کیرش پایان یک نفرین رو رقم زده ن. پرسید:
-دلنیا… یعنی دیگه نمیتونین هرکیو بخواین گردن بزنین
+با طلوع آفتاب عقل همه میاد سر جاشون و میفهمن همه باهم برابریم. این نفرین رو مرد ها شروع کردن و حالا کیر یک مرد واقعی تمومش کرد
-ببخشید این کیر صاحاب داره ها!
دلنیا حامدو در آغوش کشید و گفت:
-خودتم مال منی دیوونه… لعبتک خودمی تو… حالا هم بگیر بخواب که این کیرو ممکنه یهو هوس کنم و حالا حالا ها باید سیرابم کنی. درسته نفرین از بین رفته ولی من ازت چندسالی بزرگترم همسرجان.
حامد دلنیا رو همونطور که تو بغلش بود کنار خودش خوابوند و تا وقتی که چشماش نای باز موندن داشتن با به چهرۀ خسته ولی راضیِ دلنیا چشم دوخت. شاید شادی معجزه وار الآنش رو باور نمیکرد و میترسید به خواب بره. اما بالاخره به عالم خواب رفت.
دو دلداده کنار هم خوابیدن و با طلوع آفتاب، به یکباره نور سبزی تابید که همۀ خاطرات بد رو پاک کرد و ساعاتی بعد، مرد و زن در کنار همدیگه تو خانواده های خودشون و خونه هاشون زندگی میکردن و هیچ مردی بخاطر داشتن کیر محکوم به زندگی پَست و حقیرانه نبود و اینها همه بخاطر کیری بود که ملکۀ قصه رو ارضا کرده بود و نفرین ایزدان رو برداشته بود. ملکه ای تو عمیقترین خواب زندگیش بود وقتی پسربچه های دوقلوش داشتن تو شکمش رشد میکردن و طوری همسرش رو بغل کرده بود که انگار ارزشمندترین چیز جهان است.
رفقا اینو صرفا برای تخلیۀ ذهنم نوشتم و روش کار خاصی انجام ندادم. امیدوارم خوشتون اومده باشه صرفا یه دید “کلیشۀ برعکس” به یه سری موضوعات داشتم و… . امیدوارم یکم خندونده باشمتون. فعلا
نوشته: ساسان کُصکُن