بجنگی و اون هم داره باهات میجنگه. عادت داره همه جلوش کم بیارن | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖
بجنگی و اون هم داره باهات میجنگه. عادت داره همه جلوش کم بیارن و به راحتی برنده بشه. توقع نداشته باش به این زودی دست از سرت برداره. مرضیه وقتی ساعتِ نُه صبح من رو تو مغازهاش دید و متوجه شد که مثل روز قبل اونجا میخوام لباس جدیدم رو بپوشم و آرایش کنم، تعجب کرد و گفت: لیلا جون فضولی نمیکنم، اما یکمی نگرانت شدم. فکر میکردم با یکی آشنا شدی و خب اصلا هم برام مهم نبود که متاهلی و…
حرف مرضیه رو قطع کردم و گفتم: من خیلی وقته طلاق گرفتم. به پسرم یاد دادم این مورد رو تا بچه است به کسی نگه. خودم هم دلیلی نمیبینم که بگم.
مرضیه لبخند زد و گفت: پسرت پس خوب بلده نقش بازی کنه. پدرسگ سری آخر، رو به تو و جلوی من گفت که باباش گفته براش کفش نو بخری!
من هم لبخند زدم و گفتم: هر بار احساس میکنه که شاید خواستهاش رو قبول نکنم، جلوی آدمی که نمیدونه طلاق گرفتم، اینطوری خواستهاش رو میگه تا مجبور بشم انجام بدم.
-از دست بچههای این دور و زمونه. واقعا قابل مقایسه با ما نیستن.
+آره اصلا قابل مقایسه با زمان ما نیستن.
-به هر حال برای من که خودم رو دوست تو میدونم، فرقی نمیکرد که با شوهر یا بیشوهر، دوست پسر داشته باشی. من فقط دلم میخواد که حال دوستام خوب باشه. اما احساس میکنم عصبی هستی. دیروز کمی عصبی بودی و امروز که خیلی تابلو به هم ریختهای.
+بعدا برات تعریف میکنم چی شده. اتفاقا فکر میکنم که نیاز دارم در این مورد با یکی حرف بزنم. فقط دعام کن از پسش بر بیام. این موقعیت خیلی برام خوبه، اما همزمان چالش به شدت سختیه. دعام کن مرضیه.
-حتما عزیزم. هر کمکی از دست من بر میاومد، حتما بگو. لطفا رو من حساب کن لیلا. وقتی درِ واحد آپارتمان آقای صدر رو زدم، خود سارینا در رو باز کرد. تیپ جدید زده بود. موهای کوتاهش رو شبیه جوجهتیغی درست کرده بود. یک تاپ و شلوارکِ شورتیِ صورتی پُر رنگ تنش کرده بود. به پوست سبزه بدنش میاومد. سر حال و پُرنشاط ازم استقبال کرد و گفت: زود باش جدول برنامهریزیِ بگاییم رو بده ببینم. میخوام ببینم روزی چند بار قراره جرم بدی.
از داخل کولهام، دفتر یادداشتم رو برداشتم. از داخل دفترم، یک برگ کاغذ بهش دادم و گفتم: جوری برنامهریزی کردم که بهت فشار نیاد.
مشغول نگاه کردن به کاغذ بود که مانتو و شالم رو درآوردم. آویزون کردم و گفتم: شروع کنیم؟ برای جلسه اول، ریاضی داریم.
سارینا شونههاش رو بالا انداخت و گفت: اوکی بریم شروع کنیم به گایش من.
مثل روز قبل، وسط اتاقش و روی زمین نشستیم. یک سره و نزدیک به یک ساعت و نیم باهاش ریاضی کار کردم. برام واضح بود که داره تمام تلاشش رو میکنه تا یاد بگیره! اینقدر که دیگه احساس کردم سرش درد گرفته و نیاز به استراحت داره. درس رو متوقف کردم و گفتم: وقت استراحته. نیم ساعت استراحت و یک ساعت و نیم دیگه بازم ریاضی کار میکنیم. بعدش یک ساعت استراحت و بعدش خیلی سبک، زبان انگلیسی کار میکنیم.
سارینا یک خمیازه طولانی کشید و گفت: هفت جد و آباد این ریاضی رو گاییدم که از اول ازش متنفر بودم. برم از تو آشپزخونه یه چی پیدا کنم کوفت کنیم. کف کردیم.
حس خوبی داشتم که حداقل تو این یک ساعت و نیم، حرفهای جنسی نزد. من هم ایستادم تا کمی خستگی کمرم رفع بشه. بعد نشستم روی صندلی پشت میز تحریرش. سارینا همراه با دو تا قوطی آبمیوه برگشت. برند خارجی بود و مشابهش رو تو خونه آقای منجم دیده بودم، اما همسر آقای منجم علاقهای نداشت که با چیزای گرون قیمت ازم پذیرایی کنه و فقط بهم چای و بیسکویت ایرانی میداد. سارینا قوطی رو به سمتم گرفت و گفت: بخور تو بیشتر از من