از هوشنگ چالنگى خونده بودم كه نوشته بود'با قلبى ديگر بيا،اى پش | نيـلـوفـر رضـايـى
از هوشنگ چالنگى خونده بودم كه نوشته بود"با قلبى ديگر بيا،اى پشيمان،اى پشيمان" گاهى از اوقات ادميزاد نميخواد بپذيره كه يه چيزايى رو باخته،يچيزايى رو از دست داده و تموم شده… و اون لحظه ها فقط دلش ميخواد يبار ديگه يه روزها و شب هايى،يه اتفاقات و وقايعى پيش بيان و دوباره و دوباره بتونه توى اون موقعيت و لحظه ها زندگى كنه…كه اصلا دوباره همه چيز شروع بشه و دوباره عاشق بشه و يادش نياد كه از اون قلب و از اون آدم قبلى صدمه ديده… گاهى از اوقات ادميزاد نميتونه كنار بياد،نميتونه به خودش بفهمونه كه اون آدم و اون رابطه تموم شده… و بعد وقتايى كه به عمق ماجرا فكر ميكنه با خودش ميگه يعنى ديگه هيچى نيست؟ كه چطور تونستيم از هم دست برداريم مايى كه روحمون باهم عجين شده بود و كنارهم ميخنديديم و باهم غصه ميخورديم؟ ميدونى،آدميزاد از سنگ نيست كه امروز تموم بشه و فردا دوباره شروع كنه…آدميزاد موبايل توى دستت نيست كه فلش بشه و دوباره از نو و بدون به ياد آوردن صحنه هاى قبلى ادامه بده! اين موجود دوپا،يه قلب داره كه از يه مشت رگ و خونى ساخته شده كه خودشم هنوز نميدونه بايد چطور باهاش رفتار كنه! و همين قلب همه چيز رو در خودش ثبت ميكنه! براى همين يجاها احتياط ميكنه،يجاها ميخواد دوباره دوست داشته بشه و دوباره دوست داشته باشه ولى يجايى كه خيالش راحت تر باشه… راستش رو بخواى كنار اومدن با نبود آدما سخته…چونكه از دست دادن هميشه سخت بوده،حالا چه توسط خودت و چه توسط طبيعت! براى همين آدم يجاها وحشت ميكنه و با خودش ميگه اگر دوباره از دست بديم چى؟ و بعد از ترس از دست دادن كلا ديگه هيچوقت بدست نميارى!