خواهرم میگوید: " هیچکس مامان آدم نمیشود". بغضی که بیهوا میدود توی کلماتش را، از آنطرف دنیا میشنوم. میگوید:"حالا که خودم مامان شدهام، این را خوب میفهمم. خیلی بهتر از همیشه". خواهرم راست میگوید. من، مادر هیچ موجودی نیستم، اما به گمانم برای دانستن این حقیقت که هیچکس توی دنیا مامان آدم نمیشود، نیازی نیست کسی مرا مامان صدا کند. همین که شبها، مچاله و خسته، موقع برگشتن به خانه زنگ میزنم به مامان، و در تمام طول مسیر، صدایش را مثل یک موسیقی دلچسب مینوشم، همین که هروقت دلواپسی به جانم میافتد، بیاختیار شمارهاش را میگیرم و یک دل سیر برایش وراجی میکنم، همین که هر روز، عکس قبل و بعد عمل مریضهام را براش میفرستم تا قربان صدقهام برود و بعدش هم بنویسد: "برو یه چیزی بخور!"، همین که از الو گفتنم میفهمد دوباره سردرد آمده سراغم، همین که آمار همهی بیمارانم را دارد و از وقتی پایم را میگذارم توی اتاق عمل، خیره به گوشی، مینشیند به دعا کردن، و تا پیامم را نبیند که "خدا رو شکر، به خوبی تموم شد"، چشم روی هم نمیگذارد، همین که غصهی غذا نخوردنم را میخورد، غصهی بیخوابیام را، غصهی گودی پای چشمهام را، غصهی رانندگی کردنم در شب را، همین که نگاهش به ساعت است تا بداند در این لحظه کجا هستم و دارم چکار میکنم، همین که اگر بگویم آخ، زودتر از من درد مینشیند به جانش، همین که دلتنگم میشود و نمیگوید، مبادا که برای دقیقهای، باری به دوشم گذاشته باشد، همین که هیچ غذایی، عطر و طعم دستپختش را ندارد، همین که تمام شادی جهان برایش خلاصه شده است در لبخند بچههاش، همین که برایم صدقه کنار میگذارد و آغوشش، بوی آرامش و مهربانی و ترانه میدهد، کافیست که ایمان بیاورم هیچوقت، هیچکس، در هیچ کجای این دنیا، حتی برای یک لحظه هم که شده، مامان آدم نمیشود. خواهرم راست میگوید، و به گمانم، این قشنگترین و غمانگیزترین و حسرتناکترین حقیقت ناگزیر زندگی از ابتدا آغاز خلقت آدمیزاد است...