خواب خزان دیده ام، برگ های تب خال زده را ، مرثیه خوان در سقوط افق می بینم... وصیت نامه ی قلم تلخ من ، روی دوش باد ، روانه ی کوچه های کاهگلی می شود، تا به گوش پنجره ها برسد. شهوت شرجی شهر، رخسار کوچه ها را تب دار می کند، و اندیشه شاعری ، زخمی از وحشت تنهایی می شود... در بستر افکارم، خواب رود شعری را ، میان جلگه های کتابی سبز می بینم... بال های شکسته ذهنم را ، می گشایم برای آخرین پرواز... برای چنگ زدن در آخرین قافیه های بی کسی... "اسحاق صیدیان" 8 views09:02