Get Mystery Box with random crypto!

#جنتلمن #618 صدای این پیرمرد لعنتی از پژواک ناقوس مرگ هم وهم گ | "جنتلمن"

#جنتلمن
#618
صدای این پیرمرد لعنتی از پژواک ناقوس مرگ هم وهم گین تر است.
-کی وقت کردی وسایلو تو ماشین بچینی؟
-صبح زود. علی الطلوع! سپیده دم...
لحن لعنتی اش... آخ به این لحن لعنتی اش!
-انگار با توپ پر بیدار شدی؟
جو سنگین سفره و صدای چاقو و چنگال خفه می شود و خشم من بیدار...
-انگاری آره. ولی نمی خوام اعصاب خودمو برای چیزهای منفی حروم کنم. میخوام ببینم سرنوشت برادر مظلومم به کجا می رسه! بقیشم دست خداست و بنده ی راستگو یا کلک زنش!
طعنه ی کلاممم نمی تواند شکستش دهد.
-همون بیرون منتظر بمونی بهتره... شوربختانه امروز منم اعصاب ندارم.
ال نور با چشم و ابرو سعی در آرام کردنم دارد. ناغافل از اینکه نمی داند من قصد تخریب همان چشم و ابروی خوشگلش را دارم.
فضای خفقان زای آنجا را ترک می کنم و با سرعتی که تا به حال از خودم سراغ ندارم، کنار ماشین می روم. یا باید مشتی نثار دیوار کنم یا نثار خودِ خودم!
با اعتراف به درونم می گویم که من واقعا دیوانه ام! واقعا! طوری که دلم می خواهد دیوانه وار خودم را بزنم، مخصوصا زمان هایی که آق بابا و ال نور را می بینم که چه خوش و خرم زندگی میکنند و رفتن مانی به هیچ جایشان نیست.
سرم را با دو دست می گیرم و چشم می بندم. تک تک حرف های دکتر را توی ذهنم مرور می کنم. حرف های تکراری اما موثر.
-"قرار نیست همیشه کامل باشیم. قرار نیست همیشه عالی باشیم. قرار نیست همیشه جلوی خودمونو بگیریم. قرار نیست همیشه نشون بدیم از تو خوب و عالی ایم. باشه؟ هر جا احساس کردی می خوای خالی شی برو تو استخر و زیر آب داد بزن. برو تو یه بلندی و فریاد بزن. ولی... ولی نذار کسی بفهمه. نذار بشی انگشت نمای آدمای دور و اطرافت. تو... تو خوب نمیشی اگر اطرافیانت بخوان، خوب میشی اگر خودت بخوای.. مهم فقط و فقط خودتی. حالا باز اگه می خوای داد بزن."
دهانم را می بندم تا وارد ماشین شوم. بشینم و بعد با صدای بلند آهنگ تا خود سیرجان فقط داد بزنم.
با ریمون در را باز می کنم. می نشینم و فرمان را محکم می گیرم. سرم را بین برآمدگی وسط فرمان و زیر پایم تنظیم می کنم و با بالا بردن صدای آهنگ داد می زنم:
-تو اگه ناموس پرستی برای مام باید باشی پیرمرد بی همه چیز... ازت متنفرم خائن عوضی... صد روی بی پدر... پدرتو از تو گور در میارم پفیوز...
سرم عرق می کند. چشم هایم نمی بیند. دست هایم به شدت می لرزد و هنوز کلمه ها توی سرم می چرخند.
-عزیزترین کسمو ازم گرفتی. بدبختم کردی. خودتو پولتو داراییتو ال نورتو به عذات می شونم. خدا شاهده به علی قسم از سگ کمترم که بذارم مثل زالو خون منو برادرمو بمکی و بعدم بندازیمون کنار مانی جوون مرگ!
اشک و عرق قاتی می شوند. صدای آهنگ و هق قاتی می شوند. هول کردن و جمع کردن خودم قاتی می شوند. صدای دکتر و صدای درونم قاتی می شوند. اصلا نمی دانم، شاید خودم هم قاتی یکی غیر خودم می شوم.
-نامی... ای بابا...
یکی محکم به شیشه ی ماشین می کوبد و با صدای بلند اسمم را می گوید. یکی که به شدت آشناست. یکی که از صدایش عبور و صدای خواننده را قطع می کنم.
-یا خدا... داری چیکار می کنی با خودت؟ باز کن درو...
قصد از جا کندن دسته ی ماشین را دارد انگار...
عرق ها کنار می روند. اشک ها محو می شوند. بیدار می شوم و نامی جدید جای خودم را به نامیِ زخمی می دهد. قفل مرکزی را می زنم و او فوری می نشیند.
-وای...
نفس می زند:
-چرا آدمو هول می کنی؟ داد میزدی ولی معلوم نبود چی میگفتی! خوبی؟
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ