Get Mystery Box with random crypto!

#جنتلمن #619 به خنده می افتم. کسی که نگران من است می داند که ق | "جنتلمن"

#جنتلمن
#619
به خنده می افتم. کسی که نگران من است می داند که قصد نابودی اش را دارم؟ می داند و مثل احمق ها کنارم می ماند؟! نچ! نمی داند...
بی احساس نگاهش می کنم:
-میخواستم تنها باشم. چرا راه نمی افتن؟
لبخند مضحکی ی زند. البته برای من مضحک است.
-بله. از سوال من عبور می کنیم و به سوال جنابعالی می رسیم. راضیشون کردم!
پرت و پلا طوری نگاهش می کنم:
-هوم؟
اشاره ای به چمدان بیرون در می کند:
-قرار شد من و تو با هم بریم و اون دو تا با هم!
خدایا... قصد امتحان داری یا انتقام؟
***
"ال نور"
با هزار عذر و بهانه آق بابای اخمو اما مهربان را راضی می کنم که من با نامی بیایم و آن دو با هم. از آنجا که نامی پا میز عذا به حدی عصابی بود که می خواست همه را با هم قورت بدهد، پیشنهادم را جدی ارائه دادم. می دانم که نیاز به آرامش دارد و شاید بتوانم توی حال خوبش کمی شریک شوم.
-واسه شروع یه لیوان چای چطوره؟
نمی دانم چرا ولی چشم هایش حالت عجیبی دارد. انگار می خواهد من را هم بخورد و قورت بدهد. مثل همه! انگار پرانتزی برای من وجود ندارد.
-نه! نمی خورم.
نفس تندی می کشد و با بیرون رفتن ماشین آق بابایینا او هم ماشین را بیرون می برد.
-ال نور تا یه مسافتی هیچی نگو. اوکی شم خودم حرف میزنم و ازت همه چی میخوام.
با آنکه منگم و هیچی از حرف هایش نمی فهمم اما تایید می کنم و بلافاصله می پرسم:
-میخوای برم تو ماشین اونا؟ اگه اومدم پیش تو چون حس کردم بهم احتیاج داری وگرنه مزاحمت نمی شدم.
در سکوت به جلویش خیره می شود و حینی که کمربندش را می بندد، می گوید:
-کمربندتو ببند. اینی که تا یه مسافتی حرف نزنی خیلی سخته؟ که هنوز راه نیفتادیم شروع کردی؟
***
برای ناهار ماشین را جلوی رستورانی میان شهری که از جاده ی اصفهان شیراز می گذرد، پارک می کنند. تا همین جایی که ایستاده ایم نه حرفی نزدم، نه سوالی پرسیدم و نه توجهی به رفتارهای ضد و نقیض کردم.
کمربندش را باز می کند و با چشم و ابرویی اشاره می دهد پیاده شو!
-نمیخوای پیاده شی؟
من هم مثل عروسکی کوکی سری تکان می دهم و می گویم:
-بله چشم حتما پیاده میشم. امر دیگه ای هم داشتین در خدمتم.
پیاده می شود و در را می بندد. به سرعت خودش را به در من می رساند و دررا باز می کند. اخم آلود می پرسد:
-به طعنه حرف نزنی نبضی از نبض های رگ های بدنت کم میشه یا پمپاژ خونت کُند؟
حوصله ی بحث کردن ندارم چون نه امروز روز گلایه است و نه جایی که ایستاده ایم جایش!
پیاده می شوم و بی توجه به در توی دستش، لب می زنم:
-من میرم پیش آق بابایینا!
با آنکه از درون ذوب می شوم و از بیرون تبخیر، اما ترجیح می دهم با او در نیفتم. کنار نیما و آق بابا که می رسم، فقط می خندم حتی به غلط!
-خسته که نشدی؟!
با سوال های تحلیلی آق بابا کاملا آشناییم.
-نه عالی ام.
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ