#جنتلمن #626 با چشم و ابرو حواسش را جلب می کنم و اشاره ای به ب | "جنتلمن"
#جنتلمن #626 با چشم و ابرو حواسش را جلب می کنم و اشاره ای به بیرون می دهم ولی سری بالا می فرستد و گردنش را به طرف مخالف برمیگرداند. منِ همیشه مادر به سمت آق بابا برمیگردم و می پرسم: -شمام میاین شهربازی یا میرین هتل؟ لبخندش زهر است برایم چون که نامی را سوزاند... -میام دخترم. همه با هم می ریم. انگار می خواهم انتقام اوی ِ من را بگیرم. -به من فکر نکنین. هر طور خودتون راحتین. من میتونم با نامی و نیما برم. شما برین استراحت کنین. همچنان روی موضع اش می ایستد: -نه! راحتم. دلم می خواهد کمی هوای تمیز وارد ریه م کنم. نامی نیش خندی می زند و چیزی می گوید که نمی فهمم. خفه شدن را ترجیح می دهم و می گویم: -باشه پس. اگه اوکی این تا بلند شیم. ساعت ده شد. *** همیشه آغاز، شروع نیست و پایان، تمام! بعضی اوقات جاها عوض می شوند... شب و روز جایشان را بهم می دهند و اشک و خنده داد و ستد می کنند... اما هر طور هم که حساب کنی عوض شدن خوب نیست... مثلا منی که اینجا ایستاده ام و از توی ماشینی که می خواهد وارد پارکینگ شود، هیاهویِ شهربازی را با گوش هایم می خورم و مزه مزه می کنم عوض شدن نامی را... عوض شدن خودم را... آق بابا و حتی مهتاب را! -عاشق خان... پیاده شو... برمیگردم و با باز کردن کمربندم، تمام رخِ میخ خودم را دید می زنم. -ممنون! گوشه ی لبش بالا می پرد و قلبم قرص می شود که طوفان رستوران توی وجودش نیست. -خواهش می کنم خانوم! سردت نیست؟ می خندم: -دست انداختنتم قشنگه! چشمکی می زند و حینی که در سمت خودش را باز می کند، می گوید: -معلوم بود؟! سری تکان و چشمکش را جواب می دهم: -خیلی سه بود... صدادار می خندد: -اوووه... چه بلد بودی رو نمی کردی دادا... اینکه دلتنگ خنده های صدادارش باشم، خواسته ی زیادیست؟ -عاشق خان!؟ وقتی توی فکر می روم و غرق دنیای خودم میشوم فقط با این لفظ است که می تواند مرا به خودم بیاورد... -اومدم! پیاده می شوم و ماشین آق بابا و نیما هم کنارمان پارک می شود. خوب می دانم نیما حوصله ی آق بابا را ندارد ولی آنقدر محترم است که هیچکدام از بی حوصلگی های پیرمرد را به رویش نمی آورد. برعکس نامی! -شما جلو بیفتین... دستور آق بابا با راه افتادن من و نامی یکی می شود. از راه اسفالت پیچ طوری می گذریم و وارد فضای هیجان انگیز شهربازی می شویم. اینکه میان هوای اول پاییزی شیراز دلم می خواد از تب درونی ام گریه کنم. کف دستم عرق کرده و پیشانی ام هم به دنبالش... -کدوم بازی رو می خوای؟ دست روی دهان آب افتاده ام می گذارم و می گویم: -همشو... هر وقت بچه می شوم ذوق می کند و اینبار کمتر! #نویسنده_فاطمه_اشکو لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ