Get Mystery Box with random crypto!

#جنتلمن #628 نیما اینبار لبخند تلخی می زند و با دور زدن ما و د | "جنتلمن"

#جنتلمن
#628
نیما اینبار لبخند تلخی می زند و با دور زدن ما و دید زدن دور ترین نیمکت می گوید:
-شاید نیاز به هوای آزاد داشتم تا به ذهنم برسه. نمیشه داداش؟
نامی دیگر چیزی نمی گوید و از باجه ی بلیط فروشی، بلیط هایمان را می گیرد و پولشان را پرداخت می کند.
با او همراه می شوم و در سکوت فقط دنبالش می کنم. اینکه چرا او شبیه نیما نیست را من می دانم و اویی که هیچ گاه نمی تواند در مقابل ظلم گردن خم کند.
-تو هم فهمیدی دوست داشت بیاد و بخاطر اون نیومد؟
اولین بار است که جلوی من آق بابا را "اون" می نامد.
-آره منم فهمیدم ولی کار خوبی کردی بحث رو کش ندادی. شاید می خواد بلیطشو برای تو بسوزونه و اونو با خودش نیاره و دنبالمون نباشن!
اولین بار است که جلوی او آق بابا را "اون" می نامم و فقط به خاطر دو چشمان خودِ خودش است.
متعجب به سمتم برمیگردد و می پرسد:
-من کر شدم یا شنواییم مشکل پیدا کرده؟
نمی توانم که نخندم.
-چطور؟
دو ابرویش را بالا می اندازد:
-بهش گفتی اون؟
دیدی به عقب می زنم و نمی بینمشان، پس دست به سمتش دراز می کنم و با لمس گرمای دست هایش، لب می زنم:
-وقتی تو میگی اون منم باید بگم اون تا منظورمو بفهمی. در ضمن همه ی محیط دور من با تو معنی پیدا می کنن، وقتی تو با اون صدا کردنش احساس راحتی داری منم میگم اون...
فشاری به دستم می دهد و از میان شلوغی دورمان می گذرد.
-بریم ماشین بازی؟
این طبیعیست که دلم برایش غنج می رود؟!
به دستش آویزان می شوم و میان استخوان های درشتش خودم را جا می کنم.
-بریم... من که پایه م...
همزمان با مسیر گرفتنمان دختر بچه ای مو طلایی ای را می بینم که به دنبال مادرش می گردد و مثل ابر بهار گریه می کند. بی اختیار دست نامی را رها می کنم و میان پرسش های متعددش که می گوید"کجا میری؟" به سمت دخترک می روم. یک دستش توی دهانش است و اشک می ریزد. موهای خوشگل فرش را بالا بسته و لپ های قرمزش را با دست آزادش، دست می کشد.
-مامانمو می خوام.
قلبم برایش...
کت جین نازی که به تن دارد را با بوی خوش بچه ها ادغام کرده و بیننده را به چالش لپ گیری یا نگیری می کشاند.
-عزیزم برات پیداش می کنم. گریه نکن قشنگم. همین الان با هم میریم و صداش می زنیم... باشه؟
بینی قرمز شده اش را بالا می کشد و اینبار با تور های روی کتش ور می رود.
-گُمِس کلدم... نمیدونم کجاس... مانتوس سفیده...
با لب هایی آویزان می پرسم:
-اسمت چیه نازم؟
نامی خودش را به من می رساند و مثل من خم می شود به سمتش و می گوید:
-شدی نیمای دوم؟ درجه لازم شدی...
متعجب به نامی می نگرد و گریه اش آرام می شود. فکر کنم کنجکاوی جایش را به نگرانی می دهد...
تشری آرام با ضربه ای آرام تر به بازویش می شود سهمش!
-هیش... بچه گم شده مامانشو میخواد!
تمام رخش را به من می بخشد:
-تو هم شدی دایه ی عزیز مادرش؟! همین باجه بسپار ننه شو صدا بزنن بیاد پیداش کنن... یا اله الا الله... ملت بچشون گم میشه عین خیالشونم نیست...
#نویسنده_فاطمه_اشکو
لینک نقد: https://t.me/joinchat/FzfoQk1pqoQsePJJ