Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
0
3 stars
0
2 stars
0
1 stars
2
آخرین پیام ها 7
2022-05-07 01:04:15
بازی چراغ خاموش کنی!
بازی بود که پدرم(ناصرالدین شاه)اختراع نمود و اسم آن را چراغ خاموش کنی گذاشته بودند...میخواست بداند کدام خانم های حرمسرا با هم دشمن و کدام دوست هستند و این بهترین وسیله برای فهم این کار بود. این بازی عبارت بود از : خاموش کردن چراغ. در تاریکی، حکم قطعی در آزادی داشته؛ همدیگر را ببوسند، کتک بزنند، گاز بگیرند، کور کنند، سر بشکنند، دست بشکنند، مختار بودند. تمام این خانم ها در اول شروع به بازی، در میان تالار می نشستند؛ مشغول صحبت بودند. پدرم در روی صندلی، پهلوی دکمه چراغ می نشست. همین طور که اینها مشغول صحبت بودند، چراغ را خاموش می کرد. يك مرتبه هرج و مرج غریبی ظاهر، صداهای فریاد استغاثه و فحش و ناسزا بلند، فغان بر پا؛ هر کسی مشغول کاری. اگر با اخلاق بود، فورا به گوشه ای خزیده، خودرا در زیر نیمکت یا میز یا صندلی مخفی کرده، جانی به سلامت در می برد. اگر وحشی بود، كتك میزد و كتك میخورد. و البته میدانید: در همه جا، اکثریت با اشخاص شرير است. پس، در همین بینها که صدای هیاهو شیون می کرد، و تاریکی مطلق بر عظمت آنها می افزود و يك محضر غریبی به حاضرین مینمود: مثل یکی از زاویه های جهنم که انسان منتظر هزاران خطر است، ناگاه چراغ روشن و هر کس به هر حالتی بود دیده می شد. اغلب لباس ها پاره پاره، گونه ها و صورتها خون آلود، عریان ومكشوف العوره که از شدت کتک خوردن قطعه ی بزرگ لباسشان فقط يك ربع متر بود؛ صورتها موحش، موها پریشان، چشمها سرخ و غضبناك. اغلب آنهایی که با احتیاط تر بوده، در زیر میزها و صندلی ها پنهان و پاها ودست ها بیرون، هیکل های عجیب غریبی".
پدرم کارگر بود زحمتکش بود کارگری، خرج زندگی پدر را نداد دست به دامن من شد هر دو کارگر شدیم. اما هنوز سفره ی ما بهدرد تکاندن هم نمیخورد کارگر که شدم پدرم دست های پیرتر از خودش را برشانه ام گذاشت و گفت:پسرم ما نسل در نسل کارگریم پسرم کارگری هم درد دارد ، هم افتخار و در این روزهای مزخرف سگی پدرم نیست که بگویم؛ تنها دردش برایم مانده است از بوی دود و آهن و گِل مست می شود در سرزمین من عرق کارگر سگیست...
ترس خرافه را میپروراند. اشخاص ضعیف و حریص از روی بدبختی از عبادت استفاده میکنند و اشکهای زنانه میریزند تا ازخداوند درخواست کمک کنند. تجمل و تشریفات در دین قرار داده شدهاند تا ذهن انسان را با تعصبات مسدود کنند و برای عقل جایی نمیماند که حتی اندکی شک کند. فراموش نکنید که عقل بازیچه الهیات نیست.
گفتم: آزادی یعنی اینکه انسان این امکان را داشته باشد شک کند، اشتباه کند، جستوجو کند، حرفش را بزند، بتواند به هر مقام ادبی و هنری و فلسفی و چه مقام مذهبی و اجتماعی و حتا سیاسی نه بگوید! آن مقام بلندپایه فرهنگی با حالتی انزجارآلود گفت: این که شما میگویید یعنی ضد انقلاب!
نجات احمقان آسان نیست!بیماری وبا که در ايران پيداشد،در تبريز نيز كشتار بسيار كرد. از كوچهها قرآن آويزان کردند تا هر كس از زيرش بگذرد در امان باشد. در کوچه ها فرش گستردند و نذرها کرده و روضه خوانیها بر پا کردند.یکروز پسر آیت الله تبریزی را سوار خر کرده، در كوچههای تبریز چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند و به وبا گرفتار نشوند!پسر، خود وبا گرفت ومُرد.مردم بجای اینکه به عقاید خود شک کنند، گفتند: «آقا بلا را بتن فرزند خود پذيرفت، تا ما را نجات دهد»!و به باورشان به خاندان آیت الله تبریزی صدها بار افزوده شد!»