Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #قسمت۵۲۹ *** دیدن اورهان خان از پشت در کافه، هماهن | کانال رسمی مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#قسمت۵۲۹
***
دیدن اورهان خان از پشت در کافه، هماهنگ با دریای طوفانی مقابلش ترس بدی به دلش می انداخت اما تمام سعیش را برای خودداری می‌کرد. باید خودش را حفظ می‌کرد تا به قول هیراد حرفی از گذشته ای که آینده ی دخترش را به هم ریخته بود چیزی متوجه نشود.
دم عمیق و نامحسوسی گرفت و به هر قدم اورهان که نزدیک میشد چشم دوخت. به اجبار طرحی از لبخند بر لبانش نشاند واز جا برخاست. منتظر برخورد صمیمانه نبود اما برخلاف تصورش، اورهان جلو آمد و با همان لبخند مردانه و پر از مهر همیشگی دستش را برای به آغوش کشیدن او باز کرد و همین برخورد اول او باعث شد که نفس حبس شده‌اش رها شود و اولین تصور از اینکه امکان حرف زدن دلوان به خانواده اش وجود داشته باشد به کل خط بخورد.
دلتنگ بود و نگران و همین نگرانی باعث شد که با غمی عجیب به آغوش پدرانه اورهان پناه ببرد. آغوشی که شاید فقط یکبار از سمت پدرش دریافت کرده بود. آغوشی که آرامش کرد و نیشتر کمرنگی از اشک در چشمانش نشاند. دلش می‌خواست همین جا و در همین لحظه اعتراف کند که چقدر به خاطر خراب شدن زندگی دلوان از خودش بیزار است و چقدر این همه سال فشارها را به خاطر درست کردن زندگی او تحمل کرده. دلش میخواست شهامت داشت و اشتباهش را خودش فریاد میزد و در کنار همان فریاد هم میگفت که هرگز گمان نمیکرده که کژال این همه سال دخترش را از یک پزشک ساده محروم کند.
وقتی اورهان قصد عقب کشیدن کرد بی‌اختیار شانه ی افتاده اش را بوسه ای زد و عقب رفت و اینبار با خیال راحت‌تری نگاهش کرد.
_دلم نمیخواست دیدار بعدیمون اینطوری باشه پسرم ولی خب...انگار نمیشه با دنیا و تقدیراش جنگید...
لبخند بی رمقی زد و سری تکان داد. لبخندی که نشان میداد حالی برای حرف زدن ندارد. رو به روی هم نشستند و اورهان بعد از سفارشات لازم به گارسون رو به هیرمان کرد و بدون آنکه لحظه ای درنگ کند گفت:
_وقتی اولین بار پا گذاشتم گوهران با پدرت آشنا شدم...
لبخند نرمی از یادآوری خاطرات زد و چشمانش را در صورت او دوری داد.
_تو رو میبینم، دارم باباتو میبینم هیرمان...به شدت شبیه اون خدا بیامرزی...با همون ظاهر خشک و پر اخمی که فقط یکی مثل من با اون همه نزدیک بودن میتونست اوج مهربونی و لطافت رو توش ببینه...
دم عمیقی گرفت و دقیق تر به چشمان دردمندش خیره شد.
_یادم میاد یه بار با مادرت بحثشون خیلی بالا گرفت...اینقدر که زرین یه دفعه غیب شد...اونم نه واسه یکی دو روز...پنج روز تمام همه گوهرانو گشتیم...اینقدر که از نگرانی همه مثل اسفند روی آتیش بودیم، خصوصا" همون خان مغرور و خشک...
سری به طرفین تکان داد.