Get Mystery Box with random crypto!

#شوک_شیرین #ادامه‌قسمت۵۲۹ _نمیدونم مسئله چی بود اما اینقدر ا | کانال رسمی مژگان قاسمی

#شوک_شیرین
#ادامه‌قسمت۵۲۹

_نمیدونم مسئله چی بود اما اینقدر از مادرت شناخت داشتم که بفهمم اگر اینطوری رفته حتما یه دلیل خیلی موثق داشته...باباتم میدونست واسه همین قرار نداشت...
سرش را به روی شانه کج کرد و با نگاه ریز شده ادامه داد:
_یه جورایی مثل امروز تو...حتی رنگ نگاهشم مثل نگاه امروز تو شده بود...واسه همین اون روز با تمام جونم گشتم و پیداش کردم...میدونی...
مکث کوتاهی کرد و در مقابل نگاه متعجب هیرمان با لبخند معنا داری گفت:
_مامانتو، باباش پنهان کرده بود...یه تنبیه بزرگ واسه اینکه بابات به خودش بیاد یا شایدم می‌خواست مثل این لحظه ی من با چشمای خودش ببینه که اون مرد مغرور و یکه کلام، چقدر برای داشتن دخترش میجنگه...
ابروهای هیرمان به آنی بالا پرید و چشمانش تا ته باز شد و لبانش مثل ماهی باز و بسته گشت. باورش نمیشد.
_روز اولی که دیدمت، اینقدر از موندن و داشتن دلوان مطمئن بودی که حتی برای من به عنوان پدرش خط و مش تعیین کردی...
کج خندی به چشمان شرمزده اش زد.
_اینا رو نمیگم که حس کنی تلافی شده چون مطمئنم خودتم متوجه نبودی...در اصل گفتم که بدونی، یه پدر حتی اگه با تاخیر زیاد وارد زندگی بچش بشه، بازم مثل کوه پشتش میمونه...دلوان از خونِ منِ پسرم...من برای آروم بودن و به جوش و خروش نیافتادن خونم هر کاری میکنم.
نگاه هیرمان به زیر افتاد. نمیدانست از اینکه اورهان از هیچ چیز خبر نداشت خوشحال باشد یا دلش برای برداشت متفاوت از تفکر ایجاد شده بسوزد. اورهان نمی‌دانست که هیرمان از همان ابتدا هم تنها نگرانیش رو شدن واقعیت و رفتن دلوان بوده. با این حال همینکه اورهان از اصل ماجرا خبر نداشت یک امتیاز مثبت محسوب میشد.
_من نمیدونم بینتون چه اتفاقی افتاد که یهو ورق عوض شد و دلوان اینطوری به سیم آخر زد. اینقدر هم این دختر تودار بود که نگه چی شده، درست مثل مادرش ولی...من پدری نیستم که تاب غمش رو داشته باشم...شاید هیچ وقت اونطوری که باید و شاید کنارش نبودم. اونطوری که باید نتونستم حمایتش کنم ولی...اول و آخر دلم با دل اون یکیه...دردش دردم میشه...واسه همین تنها کاری که تونستم بکنم فراهم کردن یه بستر مناسب برای آروم شدنش بوده...هرچند که هنوزم آروم نشده و داره مثل شمع آب میشه
با آمدن سفارش هایشان سکوتی موقتی برقرار شد