2021-10-04 18:14:44
<پدربزرگ من همیشه از من می پرسه که آیا خواهرم خوبه یا نه>
من تو تعطیلات بودم و قسم میخورم که هر بار از جلوی خونه پدربزرگ رد میشدم، اون از من میپرسید که "والتر آیا پولت حالش خوبه یا نه؟"
یکم آزاردهنده بود اما نمیخواستم در موردش سخت گیری کنم، چون پدر بزرگم داشت حافظش رو از دست میداد و آلزایمر شدید داشت.
پدربزرگ و مادربزرگم توی کلرادو زندگی میکردن و ما برای تعطیلات اونجا بودیم .
بعد از اسکی منو پدر و مادرم به خونه پدربزرگ برگشتیم، اون زمان پدربزرگم فقط راجع به پولت یکبار سوال کرده بود ولی به مرور زمان کم کم سوالاش بیشتر شد.
وقتی چند بار از من پرسید من عصبی جواب دادم: اون خوبه پدربزرگ، چرا انقدر میپرسی؟"
و اون گفت که : "من فقط تعجب کردم"
پدربزرگم خیلی عجیب بود و من تا زمانی که یادم میاد اون همینجوری بود.
زمانی که پدرم می خواست به شهر دیگه بره اون به هیچ وجه اجازه نمیداد و نمی خواست که پدرم این کارو بکنه، و به مرور زمان رفتارش عجیب تر شد.
قبل از اینکه ما از اونجا بریم پدر بزرگم منو کنار کشید و بنابه دلایلی منو از بقیه دور کرد و جایی برد که هیچ کسی اونجا نبود و یه کاغذ پر از دستورالعمل به من داد، بعد با لحن سنگین گفت: "این دستورالعمل ها رو با دقت دنبال کن و اگه اتفاق غیرمنتظره ای افتاد با من تماس بگیر"
من گفتم: ام.. باشه .
و پدربزرگم به بقیه پیوست و از آنجا دور شد .
مدتی بعد من خونه رو تماشا می کردم که داره دور تر میشه برای پدر بزرگ و مادربزرگ دست تکون دادم، کم کم خونه محو شد و بعد از اینکه رسیدیم، من به اتاق نشیمن رفتم و روی یه نیمکت نشستم.
پولت، خواهر کوچیک من با سرباز های پلاستیکی سبز رنگش بازی میکرد.
دیدن یه دختر کوچولوی ناز که داره وحشیانه با سرباز های پلاستیکیش بازی میکنه و صدای انفجار ایجاد میکنه و میگه "بمیر بمیر" خیلی
نگران کنندس، ولی به هر حال این بازی مورد علاقه ش بود و من نمیخواستم تفریحش رو خراب کنم.
به هرحال من باید اول دستورالعمل رو میخوندم:
1- مطمئن شو که پولت قبل از ساعت ۹ به رختخواب میره.
2- یه کلید نقره ای روی پیشخوانه، مطمئن شو که از دیدت خارج نشه
3- همه ی چراغ های خونه رو روشن کن
4- تا زمانی که پدرو مادرتون به خونه نیومدن، نخوابید
5- مراحل رو دوباره مرور کن تا مطمئن بشی همه رو انجام دادی
6- اگه احساس کردی در خطری، باهام تماس بگیر
عجیب بود و تا حدودی ترسناک، زمانی که داشتم دستورالعمل هارو می خوندم نگاهی به پولت انداختم، ایا بهخاطر چیزی تنبیه شده بود؟ هنوز نمیتونستم بفهمم چرا باید درو روش قفل کنم و همه چراغ رو روشن کنم، اولی کمی بیزحمانه به نظر میرسید و دومی اتلاف برق بود. ولی حتما پدربزرگ دلیل خوبی داشت.
فقط برای اینکه فراموش نکنم دوباره دستورالعمل های دوم و سوم رو خوندم، همه چراغها رو روشن کردم و کلید نقره ای رو تو جیبم گذاشتم .
بعد توی اتاق نشیمن نشستم و از گوشیم انیمه تماشا کردم.
به زودی ساعت 8:50 بود، به پولت گفتم: "وقت خوابه"
گفت: "من میخوام بیشتر بازی کنم"
نمیدونم چطور میتونست خودش رو ساعت ها با سربازای سبز رنگ پلاستیکی سرگرم کنه.
گفتم : "پدربزرگ گفت که باید قبل از ساعت 9 بخوابی، حالا پاشو بریم "
پولت در حالی که نفس عمیقی کشید گفت: باشه.
بعد از پله ها بالا رفتیم و اون به حمام رفت تا مسواک بزنه .
وقتی کارش رو تموم کرد ، اونو به اتاقش بردم تا بخوابه، بازوهاشو باز کرد و گفت : منو منو بغلم نمی کنی؟
_ادامه دارد...
' 𝗼𝘁𝗵𝗲𝗿 𝗰𝗵𝗻𝗻𝗹𝘀
' #shortstory - part1
@gothic_mood <𝗚𝗮𝘁𝗵𝗶𝗰 𝗢𝗿𝗴 𝗖𝗵𝗻𝗻𝗹
3.5K viewstabanShin𔓐, edited 15:14