2022-09-03 10:06:44
آقای کوینر از پسر بچهای که زارزار گریه میکرد علت غم و غصهاش را پرسید
پسر بچه گفت : من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستام قاپید و به پسری که دورتر دیده میشد اشاره کرد
آقای کوینر پرسید : مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هقهق شدیدتری گفت : چرا
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش میکرد دوباره پرسید :
کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت : نه!
آقای کوینر پرسید :
نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی ؟
پسر بچه با امیدواری گفت : نه
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت :
پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بیواهمه به راهش ادامه داد
برتولت برشت
@gozare_zamaan
─┅─═ঊঈ ঊঈ═─┅─
4.1K views07:06