بله، اوقاتی پیش میآمد که نه تنها فراموش میکردم که چه کسی هست | یادداشتهای یک روانپزشک
بله، اوقاتی پیش میآمد که نه تنها فراموش میکردم که چه کسی هستم، بلکه اساسا فراموش میکردم که هستم، فراموش میکردم که باز هم وجود داشته باشم. بعد دیگر آن تُنگ در بستهای که وجود محفوظ ماندهام را مدیون آن بودم، نبودم، بلکه در همان لحظه دیواری فرو میریخت و وجودم پر میشد از ریشهها و ساقههای رام شده، تیرکهایی از دیرباز مرده و آمادهی آتش زدن، شب میرا و سپیده نزدیک، و بعد تقلای سیاره که با شوق و شور به دل زمستان فرو میغلتد، و زمستان این سیاره را از لوث وجود لکه ها و دلمه های نفرت انگیز خلاص میکند. (مالوی، بکت، سمی) پ.ن: چه توصیف دقیقی از افسردگی داره. @hafezbajoghli