[کشیش سابق]: میدونی چیه؟ اون قدیما اون قدر مردمو بالا و پایین | یادداشتهای یک روانپزشک
[کشیش سابق]: میدونی چیه؟ اون قدیما اون قدر مردمو بالا و پایین میپروندم و وادارشون میکردم عظمت مسیحو از ته حلقوم فریاد بزنن که آخرش از هوش میرفتن. بعضی وقتا مجبور میشدم غسل تعمیدشون بدم تا به هوش بیان و اون وقت، میدونی چه کار میکردم؟ یکی از دخترا رو میبردم توی علفزار و اونجا باهاش میخوابیدم. هربار همین کارو میکردم. بعدش عذاب وجدان میگرفتم و دعا میکردم و دعا میکردم... اما هیچ فایدهای نداشت. باز دفعهی بعدی که هم اونا دل و دماغ دعاخوندن داشتن و هم من، دوباره همون کارو میکردم. آخرش فهمیدم که یه ریاکار لعنتیام و دیگه هیچ امیدی بهم نیست؛ اما خودم دلم نمیخواست اون طوری باشم.» (خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری) [ از اینجا به بعد با ترجمهی اسکندری ادامه میدهم.] پ.ن: جالبه خودافشاگریهای عجیب و غریبی تا حالا تو این کتاب اتفاق افتاده. جود به راننده کامیون گفت مرتکب قتل شده. کشیش هم به جود میگه من با دخترایی که میومدن اعتراف کنن میخوابیدم. اول فکر کردم که این خودافشاگریها به خاطر ناشناس بودن طرف مقابله. البته جود راننده کامیون را نمیشناخت. ولی یادم اومد که کشیش جود و پدرش را میشناخت. پس چرا کشیش باید جلوی کسی که میشناسه چنین خودافشاگری سنگینی بکنه؟! من فکر میکنم به خاطر همسفر بودنشونه. سفر آدما را محرم اسرار میکنه! آدم تو سفر حرفایی میزنه که تو "حَضَر" نمیزنه! شاید برای همینه که سعدی میگه بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. تو سفر آدم با خود درونی و واقعیش راحتتر میشه. اولین اسهال را که آدم تو سفر گرفت، دیگه خودشو ول میده و راه خودافشاگریش باز میشه! @hafezbajoghli