پس از مدتی زنان پرسیدند: «مالک چه کار داشت؟» و مردان برای لحظه | یادداشتهای یک روانپزشک
پس از مدتی زنان پرسیدند: «مالک چه کار داشت؟» و مردان برای لحظهای به بالا نگاه کردند و آتش خاموش از خشم در چشمانشان زبانه میکشید. - ما باید بساطمونو جمع کنیم و بریم. یه تراکتور و یه مباشر؛ درست مثل کارخونهها. زنان پرسیدند: «کجا باید بریم؟» - نمیدونیم... نمیدونیم. و زنان آرام و بی صدا به خانه بازگشتند و بچه ها را جلویشان جمع کردند. آنها میدانستند که مردان زخم خورده و سرگشته ممکن است خشم شان را حتا بر سر عزیزان شان خالی کنند. آنها مردان را به حال خود رها کردند تا با ترکههای شان بر روی خاک فکر کنند. (خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری) @hafezbajoghli