Get Mystery Box with random crypto!

مستأجران باز هم فریاد زدند: «پدربزرگ سرخپوست‌ها رو کشت، پدر ما | یادداشت‌های یک روانپزشک

مستأجران باز هم فریاد زدند: «پدربزرگ سرخپوست‌ها رو کشت، پدر مارهای زمین رو کشت. شاید ما هم بتونیم بانک‌ها رو بکشیم؛ اونا از سرخپوست‌ها و مارها هم بدترن. شاید لازم باشه برای حفظ زمین‌مون بجنگیم، درست مثل پدر و پدربزرگ.» و آن گاه مالکان خشمگین شدند. - شما باید از این جا برید. مستأجران بانگ برآوردند: «اما این زمین مال ماست. ما...» - [مالکان]: نه. بانک... یعنی اون هیولا مالک زمینه. شما باید برید. -[مستاجران]: ما تفنگ دست می‌گیریم، درست مثل همون کاری که پدر بزرگ با اومدن سرخپوست‌ها کرد و بعدش؟
- [مالکان]خوب، اول کلانتر... و بعدش سربازای ارتش سرمی‌رسن. اگه روی موندن اصرار کنین، کارتون دزدی محسوب می‌شه، اگه به خاطر حفظ زمین آدم بکشین، قاتل شناخته می‌شین. هیولا آدمیزاد نیست؛ اما اگه قصد کنه می‌تونه آدم‌هارو به انجام هر کاری که می‌خواد وادار کنه. -[مستاجران]: اما اگه قرار باشه بریم... به کجا بریم؟ چه طور بریم؟ ما که آه در بساط نداریم. و مالکان گفتند: «متأسفیم. بانک و زمین دارای پنجاه هزار جریبی هیچ مسئولیتی به گردن نمی‌گیرن. شما روی زمین‌هایی نشستید که مال شما نیست.
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: مالکان فقط یه حرف با مستاجران دارن: "جمع کنید برید!" گویی این داستان همیشه بر یک عهد و یک میثاق بوده!
پ.ن۲: شیوه‌ی "تاچ" کردن نویسنده شیوه‌ی معمولی نیست که فقط روی زخم‌ها انگشت بذاره. انگشتش را تو زخم فرومی‌کنه و می‌چرخونه!
@hafezbajoghli