جود گفت: «واسه چی دارن ملتو بیرون میکنن؟» -[مولی]: اوه، خیلی در موردش حرف زدن. میدونی که چند سال اخیر چه اوضاعی داشتیم. گرد و غبار بلند شد و همه چیو از بین برد و مردم حتا نتونستن قد کون مورچه محصول برداشت کنن. همه مجبورشدن خواروبار نسیه بردارن. میدونی که چه اوضاعی میشه. خب، صاحبای زمین می گن: «دیگه پولمون نمی رسه بخوایم مستأجر تو زمین نگه داریم.» و همین طور میگن: «سهمی که مساقات چیا از محصول برمیدارن، اندازهی سودمونه.» و بازم میگن: «اگه تموم زمینامونو بچسبونیم به هم، بازم نمیتونیم خرجشو دربیاریم.» خلاصه همهی مستأجرا رو با تراکتور از زمینا بیرون کردن. همه به جز من! و به خدا قسم که اگه بذارم از این جا برم. تامی تو منو میشناسی. تمام عمرت منو میشناختی جود گفت: «آره که میشناسم. همهی عمرم.» - [مولی]: خب، پس میدونی که من خر نیستم. میدونم که این زمین، همچین خوبم نیست. به هیچ دردی نمیخوره به جز چرای دام. نباید اونقدر شخمش میزدن. حالام که تا خِرتِلاق توش پنبه کاشتن. اگه بهم نگفته بودن باید از این جا برم، شک نکن الان داشتم تو کالیفرنیا انگور میخوردم و هروقت دلم میخواست، میرفتم پرتقال چینی؛ ولی اون مادر فلانا بهم گفتن که باید از این جا بلند شم، خدایا! وقتی بهت میگن باید بری... خب نمیتونی بگی باشه و بری. (خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)