واعظ گفت: «یه روزی داشتم فکر میکردم. در تپهها پرسه میزدم و | یادداشتهای یک روانپزشک
واعظ گفت: «یه روزی داشتم فکر میکردم. در تپهها پرسه میزدم و فکر میکردم. میشه گفت، درست مثل مسیح که به طبیعت رفت تا فکری برای رهایی از مشکلات کنه.» مادربزرگ بی هوا عربده زد: «ستایش از آن پروردگار است!» و واعظ غرق در حیرت نگاهش کرد. سپس ادامه داد: انگار عیسی مسیح هم غرق در مشکلات و مصیبت هاش بود و نمیتونست راه حلی براشون پیدا کنه و به این فکر می کرد که اصلا این حرف ها به چه دردی میخوره. اصلا فایدهی اندیشیدن و مبارزه کردن چیه؟ و مسیح خسته شد، خسته و درمونده و روحالقدس از وجودش محو شد. آخرش به این نتیجه رسید که... به جهنم! و این طوری شد که مسیح به طبیعت پناه برد... (خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری) @hafezbajoghli