لایهی نازک نور پساغروب، زمین سرخ را طوری روشن کرد که ابعاد هم | یادداشتهای یک روانپزشک
لایهی نازک نور پساغروب، زمین سرخ را طوری روشن کرد که ابعاد همه چیز عمق یافتند؛ به طوری که سنگ، تیرک و ساختمان، همه و همه عمق و استحکامی بیش از آنچه در نور آفتاب به نظر میرسید، به خود گرفتند و تمامی این اشیاء، موجودیت و فردیتی مضاعف یافتند. تیرک بیشتر از قبل، تیرک بود و از دل زمین محل استقرارش و از دل مزرعهی محل مرزبندیش، سربرآورده بود. هرکدام از بوته ها حکم موجودی منحصربه فرد داشت، نه مجموعهای در هم ریخته از محصولات و درخت ژولیدهی بید مجنون، به طور دقیقی خود خودش بود و آزاد و مستقل از تمام درختان بید دیگر، ایستاده بود. زمین، نوری را به آسمان دم غروب، قرض میداد. طرف جلوی خانهی خاکستریِ رنگ نخورده، به سمت غرب، هم چون سطح ماه، نورباران شده بود. کامیون خاکستری خاک آلود، در حیاط مقابل در، در این نور با هیبتی جادویی در چشم انداز اغراق آمیز این شهر فرنگ آرمیده بود. حتا آدمیان هم در غروب دچار تغیر و ساکت میشدند، گویی هرکدام بخشی یا عضوی از یک انجمن ناخودآگاه بودند... (خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری) @hafezbajoghli