Get Mystery Box with random crypto!

چشمان پدربزرگ، متأثر بود و در آن‌ها شرارت همیشگی دیده نمی‌شد. | یادداشت‌های یک روانپزشک

چشمان پدربزرگ، متأثر بود و در آن‌ها شرارت همیشگی دیده نمی‌شد. - چیزیم نیست. فقط باهاتون نمیام. پدر با تعجب پرسید: «نمی‌آی؟! منظورت چیه نمی‌آی؟ ما بار و بندیلو بستیم، آماده‌ایم، نگاه کن؟! باید بریم. این جا دیگه جای موندن نیست.» پدربزرگ گفت: «من که نمیگم شمام بمونین. شما راه بیفتین، برین. من... خودم... می‌مونم. بیشتر شبا بهش فکر کردم. این جا خونه‌ی منه. من مال این جام. به هیچ جام نیست که تو کالیفرنیا پرتقال و انگور بالای رختخواب آدم در میآد. من نمی‌آم. این ولایت جای خوبی نیست؛ ولی ولایت خودمه. نه... شماها برین. منم می‌مونم همین جا که مال همین جام.» اهل خانواده دور پدربزرگ جمع شدند. پدر گفت: «نمی‌تونی بمونی بابابزرگ. زمینای این جا قراره بره زیر تراکتور. کی برات غذا می‌پزه؟ چه طوری می‌خوای زندگی کنی؟ تو نمی‌تونی این جا بمونی. کسی این جانباشه تر و خشکت کنه، از گرسنگی تلف میشی.» پدربزرگ فریاد زد: «لعنت بر شیطون! من یه پیرمردم؛ ولی می‌تونم از پس خودم بربیام. مگه مولی چه طوری این جا سر می کنه؟ منم می‌تونم عین اون از پس خودم بربیام. دارم بهتون میگم، من نمی‌آم، همینه که هست. اگه دلتون می‌خواد، مامان بزرگو با خودتون ببرید؛ ولی من باهاتون بیا نیستم. ختم کلام!» پدر با درماندگی گفت: «حالا، یه کم به حرف من گوش کن بابابزرگ. فقط یه دقیقه به حرفم گوش کن.» - من به حرف کسی گوش نمی‌کنم، بهت گفتم چی کار قراره بکنم....
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli