[مادر] دستش را پشت یکی از جعبهها که به عنوان صندلی استفاده می | یادداشتهای یک روانپزشک
[مادر] دستش را پشت یکی از جعبهها که به عنوان صندلی استفاده میشد برد و یک صندوقچهی کهنه و خاک گرفته با ترکهایی در گوشههایش بیرون آورد. روی زمین نشست و صندوقچه را باز کرد. درونش نامه، بریده های روزنامه، عکس، یک جفت گوشواره، یک انگشتر خاتمدار طلای کوچک و یک بند ساعت که از موی سر بافته شده و تزیینات طلایی رویش داشت، بود. انگشتانش را روی نامهها کشید، انگشتانش را به آرامی بر روی آنها کشید و یک بریدهی روزنامهی تاخورده را که گزارش دادگاه تام رویش بود، صاف کرد. او مدت زیادی بود که این جعبه را داشت و از آن مراقبت کرده بود. انگشتانش، ترتیب نامه ها را به هم زد و بار دیگر مرتبشان کرد. لب پایینش را گزید، به فکر فرو رفت و خاطرههایی را در ذهنش مرور کرد و سرانجام تصمیمش را گرفت. انگشتر، بند ساعت و گوشوارهها را برداشت وتختهی زیرین صندوقچه را بیرون کشید و از زیرش یک دستبند طلا بیرون آورد. یکی از نامهها را برداشت و زیورآلات را درون پاکتش ریخت. بعد صندوقچه را آرام و با احترام بست و دستش را روی آن کشید. لبانش کمی از هم باز شد و بعد بلند شد، فانوسش را برداشت و به آشپزخانه برگشت. در اجاق را برداشت و صندوقچه را به آرامی کنارذغالها گذاشت. حرارت به سرعت کاغذ را به رنگ قهوهای درآورد. شعلهای زبانه کشید و صندوقچه را در خود بلعید. در اجاق را سر جایش گذاشت و آه از نهاد آتش برخاست و صندوقچه را در میان خود گرفت. (خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری) پ.ن: تراژدی مهاجرت را بهتر از این نمیشه توصیف کرد. @hafezbajoghli