Get Mystery Box with random crypto!

حرف اضافه

لوگوی کانال تلگرام harfehezafeh — حرف اضافه ح
لوگوی کانال تلگرام harfehezafeh — حرف اضافه
آدرس کانال: @harfehezafeh
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 258
توضیحات از کانال

نوشته‌های زینب خزایی

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-07-20 15:31:36 در اینستاگرام‌ خواستم بنویسم پرونده معرفی سفرنامه همیشه این‌جا بازه و یاد این دعای ماه رجب افتادم «بابُكَ مَفْتُوحٌ لِلرَّاغِبينَ، در خانه‏‌ات به‏ روى مشتاقان باز است».
159 viewsedited  12:31
باز کردن / نظر دهید
2022-07-20 13:25:28 مصطفا عادت داشت هر شب قبل از خواب ناهار فردا را با مادرم طی می‌کرد. البته اول می‌پرسید بعد اگر باب میلش نبود غذای دیگری سفارش می‌داد. حالا ما گاه‌گاهی هم به خنده به بغض به یاد، ادایش را در می‌آوریم. دیشب اما حرفش نشد. صبح هم من دیرتر از مادرم برای نماز بیدار…
157 views10:25
باز کردن / نظر دهید
2022-07-18 22:13:56 می‌دهم به همسایه‌ها. نه! بیمارستان بهتر است. مریض‌ها خوشحالتر می‌شوند. خیال‌ها یکی یکی داشتند جولان می‌دادند و‌ انتخاب را سختتر می‌کردند. دوست داشتم برای عید عزیز غدیر کاری کنم. نه که نذر داشته باشم فقط برای شکرانه‌اش. در حال سبک سنگین کردن‌ بودم که دوستی ساکن استرالیا، پیام داد «قمی؟ اگه هستی یه زحمت دارم برات. یه نذره راستش. اگر برات مقدوره شب عید غدیر، اگرم نه یکی دو روز قبل عید یا بعد عید میتونی هشتاد و پنج تا لقمه نون پنیر گردو درست کنی ببری حرم بین زوار قسمت کنی؟ من هزینش رو به حسابت انتقال بدم؟»
نفس راحتی کشیدم. انگار یکی رد خیال‌هایم را زده بود و حالا راه، سهل و آسان پیش پایم بود. فردایش که با ریحانه رفتیم کافه، برگشتنی نایلون لقمه خریدم و روبان و مقوای سبز و گردو و شکلات. روزهای بعد هم یکی از همکاران همراهی کرد و نان و پنیر و‌ ریحان و ماژیک خریدم. آن یکی همکارم هم زحمتِ گِرد بریدن مقوا را کشید.
نه برآورد میزانی بلد بودم نه زمانی. فقط تصمیم گرفته بودم بسته‌ها را بکنم ۱۱۰ تا به اضافه شکلات و نمادی از عید بزرگمان.
برای پیچیدن لقمه‌ها دست تنها بودم. قبلاً شده بود گوشه‌ای از یک کار گروهی را بگیرم ولی تنهایی چنین تجربه‌ای نداشتم. هر چه پیچیدن‌شان طول کشید، پخش کردن‌شان جلوی یکی از ورودی‌های حرم، پنج دقیقه هم نشد.
از استرالیا تا آن لحظه‌ای که لبخند نشست بر لب آن پیرمردی که لقمه را گرفت و گفت خدا خیرت بده گشنه‌م بود، من فقط واسطه بودم تا بشود این محبت را نشان داد.
الهی که تا قیام قیامت دل‌های خودمان و نسل و ذریه‌مان در مدار این محبت بمانند.
آمین‌گوها بلند صلوات بفرستند:)
158 views19:13
باز کردن / نظر دهید
2022-07-17 14:16:35 همین همسایه داد و بیداد کن، زنی دارد که آشپز قابلی است. از کجا فهمیده‌ام؟ از دریچه کولر و هواکش دستشویی. الان چنان بوی قورمه‌سبزی‌اش پیچیده توی خانه که انگار خودم پخته باشمش. جوری که رفتم پای گاز، چای دم کنم دنبال قابلمه خورشت می‌گشتم. باورتان می‌شود؟ بارها…
134 views11:16
باز کردن / نظر دهید
2022-07-15 20:56:58 یک.
کلاس دوم که بودم یک عصر پاییزی مثل هر روز دیگر با فاطی دختر عمویم می‌خواستیم برویم توی کوچه. خواهرم هی نه می‌آورد ما هم اصرار پشت اصرار که باید برویم. نمی‌رفتیم، حاضری آن روز لی لی روی سیمان تازه کوچه را کی می‌زد؟ بازی‌مان که تمام شد از دکان سرکوچه تمبرهندی خریدیم و از زمین خالی کنار خانه‌مان یک تکه سنگ پیدا کردیم هسته‌هایش را شکستیم. جز یکی دو تا بقیه تلخ بودند. هوا ابری بود و باد سردی می‌آمد. ما هم با لباس خانگی زده بودیم بیرون. جرئت نمی‌کردیم برگردیم ژاکت‌هایمان را برداریم. رفتن همان و برنگشتن همان. گوهرخانم همسایه روبرویی‌مان آمد منقل کرسی‌شان را گذاشت جلوی در، روشنش کرد تا گلوله‌های زغال ریزه‌اش سرخ شوند و رفت. سردمان شده بود. رفتیم کنارش. از بالا دست‌هایمان را گرفته بودیم روی هرم آتش. هیچ‌کس توی کوچه نبود. یادم است عابری هم رد نمی‌شد. خواهرم برای همین سرد و سرما بود که می‌گفت نروید. هر چه شعله زبانه می‌کشید ما هم با ارتفاعش دست‌هایمان را بالاتر می‌بردیم. یک جاهایی باید روی نوک پا می‌ایستادیم تا قدمان بلندتر از زبانه‌ها شود. بازی باحالی بود. لذت نافرمانی نشسته بود به جان‌مان. باد شعله‌ها را می‌رقصاند و ما کولی‌وار دور آتش می‌چرخیدیم. یک دفعه بی هوا چنان رفتیم توی دل رقص‌شان که شعله به شلوار چیتم گرفت. پای چپم بود. لی لی کنان می‌دویدم و جیغ می‌زدم. هرچه تندتر می‌دویدم آتش هم بیشتر زبانه می‌کشید. از جیغ و دادم اول پسر گوهر خانم آمد بیرون و بعد مادرم و خواهر و زن عمویم که صدایمان را از پنجره شنیده بودند. آتش را خاموش کردند و بردندم بیمارستان. کنار ران پای چپم سوخته بود. ردّش مانده هنوز.
دو.
این بند اول جستاری است با نام «اگر تخلف نمی‌شد». ششم فرورین فاطمه آخر شب پیام داد. سفر بودیم. با میزبانان خونگرم ایلامی‌مان در آغوش طبیعت. گفت جستاری بنویسم درباره این‌که عاشورا ریشه در سرپیچی از غدیر دارد. تا حالا جستار دینی ننوشته بودم اما دوست داشتم برای غدیر کاری بکنم گرچه بضاعتم همین کلمات باشند.
کار آسانی نبود برایم. هم باید منطق ماجرا را در می‌آوردم هم نشانه‌ای از خودم به عنوان راوی در متن جا می‌گذاشتم. وقتی می‌گفتم سخت است مادرم لبخند می‌زد تو درباره غدیر و عاشورا بلد نیستی مگه؟ همونا رو بنویس.
نوشتم. ۲۲ام فروردین هزار و چند کلمه یادداشت را فرستادم.
سه.
فاطمه دیشب یک نسخه از ویژه‌نامه «خم خانه» را برایم فرستاد و گفت کار را خود عتبه حضرت امیر در نجف چاپ کرده و قرار است روز عید غدیر در ایوان طلا به عنوان عیدی تقدیم زائران امام علی جان‌مان شود.
چه می‌گفتم؟ چه دارم که بگویم؟ خوشحالم حالا که سعادت زیارت ندارم کلماتم به نیابت از پدر و مادر عزیزم و خودم به آستان‌بوسی رفته‌اند.
159 viewsedited  17:56
باز کردن / نظر دهید
2022-07-14 16:23:03 آخرین باری که صدای داد زدن مرد همسایه از خواب بیدارم کرد سه شب پیش بود. ساعت چهار صبح. با این‌که در اتاقی با فاصله از دیوار مشترکمان می‌خوابم اما صدا چنان زلال است و با فرکانس بالا که انگار بیخ گوش من نشسته‌اند. اگر این‌ها را به حساب نیاوریم‌ طبقه‌ خلوتی داریم…
122 viewsedited  13:23
باز کردن / نظر دهید
2022-07-14 15:03:14 همکار یزدی‌مان قرار است یک ویدئو تدوین کند و بفرستد. می‌گوید: تا چند دقیقه دیگه کفتونه!

#کلمه_بازی
126 views12:03
باز کردن / نظر دهید
2022-07-14 14:58:10 آموزشگاه موسیقی دارد. تدریس هم می‌کند و در سازمانی دولتی غیر مرتبط با هنر، کارمند هم هست. گرچه همکارهایش می‌دانند شغل دومش چیست ولی خودش ملاحظه می‌کند و توی فضای مجازی دنبال تبلیغ برای کاروبارش نیست.
می‌گفت یک روز یکی از همکاران جلویم را گرفت که چرا در محل کار تبلیغ موسیقی می‌کنی؟ گفتم کجا؟ کی؟
گفت اگر نکرده‌ای این‌ همه همکار با زن و بچه‌هایشان چطور سر از آموزشگاه تو در آورده‌اند؟ گفتم آن را دیگر نمی‌دانم. نپرسیده‌ام هم.
گذشت تا یک روز رفتم آموزشگاه و دیدم آقای همکار آن‌جا نشسته. از منشی پرسیدم قضیه چیه؟
گفت ایشون بابای فلانیه که میاد کلاس گیتار. همون‌که پیجش پنج کا فالوور داره و چه و چه.
همه تبلیغات از صفحه اینستاگرام دختر آقای همکار آب می‌خورد و خودش نمی‌دانست.
نکته اخلاقی ماجرا هم که معلوم است دیگر؟
127 viewsedited  11:58
باز کردن / نظر دهید
2022-07-12 16:04:44 دوستی قصد سفر به کرمانشاه کرده، دارم راهنمایی‌اش می‌کنم چطور بروند بیستون و برگردند. می‌گویم جاده بزرگراه است. بزرگراه کربلا. بعد چیزی قلبم را می‌فشارد و اشک در چشمانم می‌زاید.
137 viewsedited  13:04
باز کردن / نظر دهید