#داستان با تیغهی فلزی مدادتراشم روی نیمکت چوبی کهنه نام تو ر | به_خود_آ
#داستان
با تیغهی فلزی مدادتراشم روی نیمکت چوبی کهنه نام تو را مینویسم، زیرچشمی نگاهت میکنم، یک ردیف جلوتر از من نشستی و حرفهای خانم عبدی را گوش میدهی، سرم را روی نیمکت میگذارم، همانجا که اسمت را حک کردهام، چشمانم را میبندم.
از همان اول هم مهربان و درسخوان بودی، صبحها دم در مدرسه منتظر میماندم تا بیایی و رد بوی شیرین عطرت را میگرفتم و پشت سرت راه میافتادم و مثل همیشه پشت سرت مینشستم، روی آخرین #کاغذ دفتر مشقم اسمت را طوری که کسی متوجه نشود نوشته بودم، حواست به من نبود، نمیدیدیم.
صبح چادر سیاه تاریک شب را به کناری انداخت و با سرانگشتان مهربانش صورتم را نوازش کرد، از روی تخت بلند شدم، در دالان نور بیرمقی که از پنجرهی کوچک خود را گرفتار کرده مینشینم، به دیوار خیره میشوم، اسمت را که با ناخن روی آن نوشتهام نگاه میکنم، سرم را روی زانوهایم میگذارم و در رویا به حیاط مدرسهی دوران کودکیم در #روستا میروم، ششساله بودیم، کنارت ایستادم، خواستم اسمت را فریاد بزنم تا ببینیم، خانم فرخ با خطکش توی سرم زد، چه درد شیرینی، تو با خشم به او گفتی نزنش، کاری نکرده، بعد تکهای از لقمهات را به من دادی، شاید از همان روز بود که فهمیدم بیتو نمیتوانم زندگی کنم، برای منِ بی مادر، بودنت مهر و عشق بود، و تو تنها #سهمیه من در تمام رویاهایم بودهای.
یاد روزی افتادم که به خانهمان ریختند، همه چیز را زیر و رو کردند، یادته! وقتی اعتراض کردم یکیشان با مشت به صورتم زد، دوباره با خشم گفتی نزنش بیشرف، شاید اگر حرفی نزده بودی با تو کاری نداشتند، اما باز هم مثل تمام این سالها پشتم درآمدی، هردویمان را پشت ون انداختند و بعد در مرکز جدایمان کردند، چند ماه است از تو بیخبرم؟! نمیدانم!
سرم را بلند میکنم آفتاب چشمم را میزند اما دوست دارم، یک روز پاییزی درست مثل همین روزها زیر آسمان آبی دراز کشیده بودیم، هوای سرد #کوهستان گرمای آفتاب را بی رمق کرده بود اما با این حال آفتاب چشمانمان را میزد. اما دوست داشتیم، گفتم دو تا دختر میخواهم رها و ندا، گفتی من یک دختر و یک پسر میخواهم آزاد و رها، گفتم اصلاً هر چی تو بگی، بلند خندیدیم!
#نگهبانی با لگد به در آهنی زد و گفت چه مرگته؟! اشک از روی لبهای نیمهبازم میگذرد و به کف اتاق میافتد، نمیدانم تا کی میتوانم تاب بیاورم. شبها خواب میبینم هر دو کنار ساحل عاشقانه نشستهایم و در آب دو دلفین مشغول بازی هستند، رها میگوید:
– بابا دلفین، میخواهم سوار شم!
و آزاد میگوید:
– بابا برویم توی آب؟!
به تو نگاه میکنم، با چشم میگویی آری و من میگویم بروید، دامن آبی چیندارت را پهن میکنی، سرت را روی شانهام میگذاری، میگویم همهی این زیبایها از توست. لبخند میزنی، این بار صدای خندهات نیامد، نگاهت کردم، غمگین بودی، خواستی چیزی بگویی، اما صدایت ضعیف بود، آنقدر ضعیف که نسیم آنرا دزدید، رها و آزاد به سمتمان دویدند، گریه میکردند، دریا طوفانی شد، موجی آمد و آنها را با خود برد، تو گریه میکردی و من در آب میدویدم اما دریا خالیتر میشد و دو کودکمان، دورتر، برگشتم که نگاهت کنم نبودی، من تنها شدم!
داشتم خفه میشدم، بیدارشدم، دیوارها را که دیدم غم دنیا در دلم ریخت، سحر بود، درِ کناری باز شد، صبح از نگهبان که نان آورده بود پرسیدم، گفت چند زندانی جابجا شدهاند.
دوست دارم پس از آزادی دست بچهها را بگیریم به همان روستا برویم و توی جنگل قدم بزنیم.
در پروندهام چیز مهمی نیست، اما #قاضی حکم به بازداشتم داده بود. شاید تنها بهانهی نگه داشتنم در اینجا همان تَشَکُل دانشگاهی که عضوش بودیم باشد، هر روز از انگیزهام میپرسند .
سرم را میگذارم گوشهی دیوار به روزهای با تو بودن فکر میکنم، به بچههایمان، به کوهستان روبروی خانهیمان، روی نامت دست میکشم، صدای گریه میآید، آشناست، یاد روزی میافتم که پدرت در تصادف با #کامیون کشته شد ، تنها تو گریه میکردی، کاش خودت باشی، بویت را احساس میکنم، بوی #بابونه های وحشی مشامم را درگیر خود می کند. نمیدانم شاید در همین راهرو باشی، نمیخواهم بروم، تا این بو میآید نمیخواهم بروم، بلند نام زیبایت را فریاد میزنم، تو جواب میدهی، نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت، مرا به اتاق بازجویی میبرند، میگویند بنویس که پشیمانی، آخر از چه پشیمان باشم؟! کاری نکردهام، شاید تنها جرمم آن بوده که وقتی میدیدم خون مردم را در شیشه میکند، خانههایشان را مصادره میکند و آوارهشان میکند، دلم میسوخت و وقتی به درد دل زن همسایه که به پهنای صورتش اشک میریخت گوش دادم دیگر نتوانستم ساکت بمانم، رفتم و با سیل جمعیت همراه شدم.