عصبانی شدم، بیاد آرمانهایم افتادم که هر روز ساعتها در دانشگا | به_خود_آ
عصبانی شدم، بیاد آرمانهایم افتادم که هر روز ساعتها در دانشگاه بحث میکردیم، حکومت مستضعفان، سروری کوخنشینان، ننگ بر سرمایهداری و... مرا به جرم عدالت خواهی و دفاع از حق مردم و تو را به جرم دفاع از من آوردهاند، حالا شش ماه است اینجایم، میگویند میگویند در این وانفسا آب هم بخوری با سابقهی فعالیتهای دانشجویات خرابکار بحساب میآیی.
سرشب خبر آوردند که میخواهند جایم را عوض کنند، شاید جای تو را هم بخواهند عوض کنند، به دیوار نگاه میکنم دلم شور میزند، غم روی سینهام سنگینی میکند.
در باز میشود و نگهبان میگوید:
– بیرون!
من جلوی در میایستم، چشم بند میزنند، از گوشهی آن میتوانم ببینم، درِ روبرو را هم باز میکنند، تو را میبینم، چقدر پیر شدهای، موهای صافت حالا ژولیده و کثیف است، سرت پایین است، خون روی گونههای سفیدت ماسیده، صدایت میزنم، سرت را به زحمت بالا میآوری، میگویم نترس میخواهند جایمان را عوض کنند و تو لبخندی میزنی، نگهبان میگوید ساکت، امتداد لبخندت را می گیرم بر لبان، لبخندی جان تازه می گیرد.
سحر است، هیچکس حرف نمیزند، تنها صدای پا میآید و گاهی سرفه ای، پله را نمیبینم، میخواهم بیفتم، سِکَندَری میخورم، نگهبان به طرفم میآید، با قنداق تفنگ به پشتم میزند و میگوید برو توی صف، صدای رعبآوری میگوید بایستید، چشمبندهایمان را باز میکنند، آسمان خاکستری خورشید را پنهان کرده، اخرین نگاهم را به سمت دیوارهای سرد و سیاه زندان می اندازم. میگویم خورشید نمیآید، سرد است.
برای همه آنهایی که در راه وطن و ارزش های خود جنگیدن،یادشان و نامشان را گرامی میداریم.
#مارال