قوام ایرانی بودن به چیست؟ مذهب تشیع؟ زبان فارسی؟ قومیت و نژاد | Imani - Denktagebuch
قوام ایرانی بودن به چیست؟ مذهب تشیع؟ زبان فارسی؟ قومیت و نژاد واحد؟
اکثریت مردم ایران شیعهاند، اما آیا اقلیتهایی همچون زرتشتیها، یهودیان، مسیحیان، مسلمانان سنّیمذهب، بهاییها، خداناباوران، آگنوستیستهای ساکن ایران، ایرانی نیستند؟ و آیا شیعیان عراق و لبنان و پاکستان و افغانستان ایرانیاند؟
زبان تقریباً نیمی از مردم ایران فارسی است، اما آیا ترکها، کردها، اعراب، بلوچها، ترکمنها و گویشوران دیگر زبانها در ایران ایرانی نیستند؟ و آیا مردم فارسیزبان افغانستان ایرانیاند؟
ایران موزاییک اقوام است. و اگر قرار باشد شباهتهای نژادی را در نظر گرفت مردم ایران با مردم کشورهای همسایهاش فرقی ندارند.
پس قوام ایرانی بودن به چیست؟ چگونه میتوان تعریفی از ایرانی بودن به دست داد که شامل همهٔ ساکنان ایران شود؟ ***
تمام «ملّت»های دنیا در معنای سیاسی کلمه جعلیاند، حتی ملّت آلمان که متشکل از مردمانی با زبان و ریشههای قومی واحد است، چراکه اگر قرار باشد ریشهٔ قومی آلمانی و زبان آلمانی مبنای تشکیل واحد سیاسی قرار بگیرد، امروز باید اتریش، لیشتنشتاین، لوکسنبرگ و مناطقی از سوئیس، ایتالیا، بلژیک، فرانسه، چک و حتی اسپانیا یک واحد سیاسی میبودند. چیزی که مرزهای این واحدهای سیاسی را تعیین کرده، جنگ، خشونت و قدرت بوده است. دولتهایی که در این مناسبات قدرت گرفتهاند خود را «برآمده از ملّت» میخوانند و مشروعیت خود را با همین کار توجیه میکنند. این کشورها نام خود را «دولت-ملّت» گذاشتهاند. از چه تاریخی؟ از انقلاب فرانسه. فرانسه نخستین کشوری بود که در تاریخ جهان دست به «ملّت سازی» زد، با انقلاب فرانسه، آن هم از یک پادشاهی که در آن فرانسویزبانها یک اقلیّت بودند! همانطور که مرزهای این واحدهای سیاسی که دقیقتر و درستتر آن است که آنها را «واحدهای قدرت» بنامیم با جنگ و خونریزی ترسیم شده است، پروژهٔ ملّتسازی نیز در تمام کشورها با خشونت و سرکوب انجام شده است.
اما آیا خشونت و قدرت میتواند مبنای خوبی برای تشکیل و تأسیس یک واحد سیاسی باشد؟ قطعاً نه. واقعیت اما این است که طی دو سدهٔ اخیر بسیاری از کشورهای دنیا الگوی فرانسوی را برای بازتعریف سیاسی خود اختیار کردند، منجمله ترکیه (امپراتوری عثمانی) و ایران (امپراتوری پارس).
آن سوی اقیانوس اطلس اما، همزمان با تحوّلاتی که در اروپا و فرانسه در اواخر قرن هجدهم در جریان بود، یک نظام سیاسی جدید دیگری شکل گرفت که مبنای آن نه ملّت، نه قومیت، نه نژاد، نه زبان و نه مذهب بود: دولتهای متّحد آمریکا. مبنای این واحد سیاسی «قانون اساسی» یا Constitution بود و اساس این قانون اساسی که مردمان عضو خود یا شهروندان خود را در قالب یک اجتماع سیاسی گرد هم میآورد، «آزادی» و «حقوق طبیعی» بود.
دولتهای مبتنی بر ملّت طی این دو سده به سرکوب آزادیها و حقوق اساسی شهروندان خود پرداختند و همزمان مشغول ادامهٔ پروژهٔ شکستخوردهٔ ملّتسازی بودند. اینکه این پروژه شکستخوردهاست برای آنها اهمیتی نداشته و ندارد، چون مصرف این پروژه برای آنها صرفاً مشروعیتبخشی به قدرتشان، فریب مردمان آن سرزمینها و سرگرم کردن آنها به یکدیگر است، و تأسیس نظم و نظام سیاسی بر اساس حقوق طبیعی یعنی آزادیهای اساسی، بزرگترین تهدید و خطر برای قدرت بیرویه، سرکوبگر و استبدادی آنهاست. برای آنها حتی اهمیت ندارد اگر روزی کشوری که بر آن حکومت میکنند چندپاره شود، آنها مثل سلاطین قدیم نیستند که کشور را دارایی خود بدانند و برای حراست از دارایی خود تلاش خاصی بکنند، چرا که در نظم جدید آنها یا تنها چند سال قدرت را در دست دارند و از این فرصت محدود صرفاً برای افزایش قدرت و ثروت خود استفاده میکنند و یا قدرت استبدادی مادامالعمر دارند که در این صورت نیز ارادهٔ آنها معطوف به حفظ قدرت و به اکثریت رساندن منافع خودشان است و نه وضعیت یا سرنوشت آیندهٔ کشوری که بر آن حکومت میکنند، به یک دلیل ساده: چشمانداز یک مستبد هیچوقت فراتر از دوران حیاتش و منافعش نیست.