Get Mystery Box with random crypto!

داستان کوتاه - طنز و شیرین

لوگوی کانال تلگرام iranstory — داستان کوتاه - طنز و شیرین د
لوگوی کانال تلگرام iranstory — داستان کوتاه - طنز و شیرین
آدرس کانال: @iranstory
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 695
توضیحات از کانال

کانال داستان کوتاه
بهترین و جذاب ترین داستان ها را برای شما به اشتراک می گذاریم

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2017-01-22 11:36:02 از حاتم پرسیدند:

@IranStory

بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:
آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!

Join عضویت
@IranStory
7.2K views08:36
باز کردن / نظر دهید
2017-01-19 11:36:02 یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.
دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟
وی جواب داد: هنگامی که من به آن جا رسیدم مطمئن بودم که می‌توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی‌دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آن‌ها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

@IranStory

1: پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

2: پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می‌داد.

@IranStory

3: پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می‌داد.

پوسترها را به ترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.

دوستش از وی پرسید: آیا این روش به کار آمد؟
جواب داد: متاسفانه من نمی‌دانستم عرب‌ها از راست به چپ می‌خوانند و لذا آن‌ها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند و فکر کردند که با خوردن کوکاکولا خسته و کوفته در بیابان بیهوش میشوند!


#داستان #عرب
برای ترویج خواندن مطالب مفید و داستان کوتاه لطفا کانال ما را به دیگران پیشنهاد کنید

Join عضویت
@IranStory
6.6K views08:36
باز کردن / نظر دهید
2017-01-19 11:33:01 روزی زنی در یکی از خیابان‌های پاریس مشغول قدم زدن بود که ناگهان با پیکاسو روبه‌رو شد که مشغول نقاشی بر دیوار یک کافه بود.
زن از پیکاسو خواست تا تصویر او را بکشد و در مقابل هزینه آن را از وی بگیرد.

@IranStory

هنرمند مشهور، خواسته زن را پذیرفت و تصویر وی را در عرض 3 دقیقه کشید. پیکاسو پنج هزار فرانک از آن زن مطالبه کرد.
زن به پیکاسو اعتراض کرد و گفت که او تنها سه دقیقه روی این نقاشی وقت گذاشته است. جالب است بدانید که پیکاسو به وی گفت: «نه خیر، تمام عمر روی آن وقت گذاشتم.»


برای ترویج خواندن مطالب مفید و داستان کوتاه لطفا کانال ما را به دیگران پیشنهاد کنید

Join عضویت
@IranStory
6.4K views08:33
باز کردن / نظر دهید
2017-01-17 13:30:02 به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم
شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در تیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،
یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان ! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد یا کنا در ؟

Join عضویت
@IranStory
7.4K viewsedited  10:30
باز کردن / نظر دهید
2017-01-17 10:30:03 یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.

@IranStory

تمام دوستانی که در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.معلمی با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا".خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.جعبه ی کفش رو گذاشت روی میز.



به دانش آموزها گفت "بچه ها میخوام "نمی تونم هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبه ی کفشی که روی میز منه""من نمی تونم خوب فوتبال بازی کنم."" من نمی تونم دوچرخه سواری کنم.""من نمی تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم""من نمی تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"
"من نمی تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"بچه های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی توانم هاشون.خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونم ها یکی یکی در جعبه ی کفش جا گرفت.وقتی همه ی نمی توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت "بچه ها بریم تو حیاط مدرسه"بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.گفت "بچه ها امروز میخوایم نمی تونم هامون رو دفن کنیم"جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.وقتی که تمام شد به سبک مسیحی ها گفت "بچه ها دست های هم رو بگیرید"خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن."ما امروز به یاد و خاطره ی شاد روان «نمی توانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «می توانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و «نمی توانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد."به بچه ها گفت "برید کلاس".بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی توانم"!بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه ها که به هر دلیلی به معلمش می گفت "خانم، نمی تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می زد و اون مقوا رو نشونش می داد و خود اون بچه حرفش رو می بلعید و ادامه نمی داد.پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمی رو در مدرسه ی خودشون کسب کردند.
یه قول همین الان همه مون به هم دیگه بدیم. قول بدیم نمی توانم ها رو خاک کنیم...

Join عضویت
@IranStory
6.6K viewsedited  07:30
باز کردن / نظر دهید
2017-01-16 11:30:02 شیر سلطان جنگل میخواست ازدواج کنه همه حیوونا رو دعوت کرد.


@IranStory


تو مراسم یه موش هم حضور داشت و هی از میون جمع فریاد میزد:
تبریک میگم داداش .
مبارکه داداش.
ایشاله خوشبخت بشی داداش.
یهو یه ببر عصبانی شد موشه رو گرفت و سرش داد زد:
تو یه موش فسقلی چطور به خودت اجازه میدی شیر رو داداش خودت خطاب کنی؟



موش گفت: عصبانی نشو داداش، آخه منم قبل از اینکه ازدواج کنم یه شیر بودم !!!!

بزن دست قشنگه رو بفرست برای شیرهای گروه

#داستان #مرد #شیر

Join عضویت
@IranStory
7.0K views08:30
باز کردن / نظر دهید
2017-01-14 11:33:01 ابو علی سینا در سفر بود.
در هنگام عبور از شهری ، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد.

@IranStory

خر سواری هم به آنجا رسید ، از خرش فرود آمد و خر خود را در کنار اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت : خر را کنار اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد.
ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.

@IranStory

خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟

اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است.....؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت...؟ چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را کنار اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند......
قاضی خندید و بر دانش ابو علی‌سینا
آفرین گفت.

@IranStory

قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشیست"

#داستان

برای ترویج خواندن مطالب مفید و داستان کوتاه لطفا کانال ما را به دیگران پیشنهاد کنید
Join عضویت
@IranStory
6.7K views08:33
باز کردن / نظر دهید
2017-01-12 21:39:04 عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت…

@IranStory

آن عکس بهترین عکس سال شد…
عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت…
کتابی درمورد آن عکس نوشته شد… نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت…
از آن کتاب فیلمی ساخته شد…آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد…
تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند…
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکند!!!!!

Join عضویت
@IranStory
6.1K views18:39
باز کردن / نظر دهید
2017-01-12 13:30:01 خواب دیدم پدرم می‌آید...
باهمان صورت محبوب ِ پُر از لبخندش...
صورتش بود پر از نورِ خدا...
دست بردم که عصایش گیرم...
گفت: باشی تو عصایم فرزند...
دل من تاب نیاورد
و من بوسه زدم بر دستش...
که نگاهش
همان لحظه به چشمم لغزید....
اشک در چشم دوتایی جوشید...
دست پر مهرش را بر سرم باز کشید...

@IranStory

گفتمش ای پدرم...
ما کجا و تو کجا...؟؟؟
ما که دلتنگ توهستیم ، پدر!
پدرم لذت دیدار تو را کم دارم...
سالها میگذرد...
دستی از مهر ندارم به سرم...
و چنان غرق توام ، که ندارم باور...
گفتمش باز ، پدر...
اشکی از گوشه چشمش افتاد...
وندیدم که چه سان رفت پدر...
و دگر باز نگشت...

پنجشنبه است...
از همان پنجشنبه‌های دلتنگی...
و این بار مصادف با سالگرد سفر ابدی پدر...

سـلام ای سکــوت غریبـانـه دل
سـلام ای امیــد دل نا امیـدم
سـلام ای لبخنـد زیبـای خـدا

سکـوت قبرستـان
این دیـار خفتـگان خامـوش را با کلام خـدا می‌شکنیم تا به عزیـزانمان بگـوییم
هنـوز به یادتان هستیـم
هنـوز با شاخه‌های گل به دیدارتان می‌آییم
و با آب و گلاب مزارتان را شستشـو میدهیم.

درست است که شمـا در دیار فـرامـوشـان آرمیـده‌ایـد
امـا خانـه ای در قلبهـای مـا داریـد ابـدی...
آرام بخـوابیـد کـه به یـادتـان هستیـم...

خـداحافـظ ای آشنـای قـدیمـی
خـداحافظ ای خفتـه در خاک
خداحافـظ ای مانـده در یـاد...

#دلنوشته

Join عضویت
@IranStory
5.5K views10:30
باز کردن / نظر دهید
2017-01-11 11:36:03 چند نفر از پلی عبور میکردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند...

@IranStory

همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است که نمیتوان برایشان کاری کرد، به آن دو گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد! و شما به زودی خواهید مرد!!!

در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند اما همه دائما به آنها میگفتند که تلاشان بی فایده است و شما خواهید مرد!!!

پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد...

بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست... اما او با توان بیشتری تلاش میکرد و بالاخره از رودخانه خروشان خارج شد. وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد نا شنواست.
در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند...!!!

«ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن میگویند»

#Story #داستان

Join عضویت
@IranStory
6.3K views08:36
باز کردن / نظر دهید