〇 چهقدر زخم
که با من از جنگ برگشت!
چه جای ملال
که حتا یکی دهان باز نکرد
...و این جراحتِ من است
که خودش را از خودم میپوشاند
تا عریان نسازم بغضِ کهنه را
از چشمهایی که نادیدهام میگیرند...
چهقدر درد
که با من از جنگ برگشت
دریغ از زجرمویهیی پیچیده
در این هزار گوش حصار!
چه اگر پیچیدم به خود
«شب را - روز را - هنوز را...»
چهقدر استخوان در گلو
که با من از جنگ!
هیس - حرفی نیست -
خواهشی حتا از شاعرِ سالها خاموشی.
...و تو گویا
به عیادت دلتنگیهایم که آمدی
بی منت به فصلِ واژهریزی
برایام یک کوله از هقهقِ جامانده بیاور.
میخواهم در سنگرِ سکوت
مردانه گریه کنم...
■شاعر: #گویا_فیروزکوهی
#جهان_شعر_و_ترجمه
〇 @jahan_tarjome