ناخوشم، مثل شعرهای خودم تلخم از بغضهای تکراری خاطراتی که روز | خطنوشتهها | پویاجمشیدی
ناخوشم، مثل شعرهای خودم تلخم از بغضهای تکراری خاطراتی که روز و شب شدهاند قرصهایی برای بیداری . هرشب از خواب میپرم و تورا هرشب از روی عکس میبوسم خسته از این سکوت دردآور خسته و ناشکیب، مایوسم . از خودم دست میکشم وقتی پرم از بغضهای وا مانده لاشهی خاطرات بر دستم بودنت توی کوچه جا مانده . یکنفر از حضور تو خالی از جنون خودکشی میآموزد در تقلای ماندن و رفتن یکنفر مثل شمع میسوزد . سعی کردم به تو بفهمانم لعنتی! گریه شانه میخواهد از قسم دادنم نفهمیدی؟ زنده بودن بهانه میخواهد