فضای غالب در اندیشیدن به کلیت دچار بحران است. این ناتوانی، میتواند حاصل استعمارزدگی و بنیادگرایی باشد. این هردو، دو لبۀ یک تیغ هستند؛ علیرغم آنکه خود را خیلی شاخ به شاخ یکدیگر نشان میدهند. انواع پستمدرنیزهکردن، از فوکوگرایی تا پسااستعمارگرایی نیز در ایران امروز موجبِ ندیدنِ منظومهوارِ کلیت حاکم بر اینجا و اکنون شده اند. به این معادله، پوزیتیویسم و عوامزدگی را بی افزاییم، اضلاع رویت ناپدیر کردن کلیت وضعیت امروز ما و جهانمان روشنتر میشود.
امان از دست 《راهکارگرایی》! همان پرسش مبتذلِ «راهکار شما چیست؟» منظورم است که در هر برنامه و مصاحبه و رسانه و متنی، آن را میبینید. به شکل خندهداری، همیشه هم دو یا سه راهکار بیشتر فهرست نمیشود. جهان برای آنها قطعات پارهپاره و جداافتادهای است که برای هر قطعه، باید راهکاری پیدا کرد و هر علمی، با تخصص خود برای هر بخش یک راهکاری پیدا میکند. آنها توهم دارند که مسئله را میشناسند و فقط باید حلش کنند!
اینکه کنشگران یک میدان، در نتیجه فرایندهای تاریخی ممکن است الگوهایی از کنش را به قالب عادتوارههایی درآورده باشند و تکرار کنند، چیزی است که هیچوقت نفی نمیکنم. اینکه برای مثال ریاکاری، ممکن است تبدیل به منطق کنش شود. اما خلقیات گرایان صفاتی روانشناختی را فهرست میکنند، به خیال خود آنها را میسنجند. برای این صفات خصلت علّی هم قائلند و آن را ریشه و علت تمام عقبماندگیها میفهمند چرا؟ چون نمی توانند میدان کنش به مثابۀ یک کل را ببینند.
پژوهش در حوزۀ هنر، مثل سایر حوزههای علوم انسانی، دچار بحران پوزیویتیستی شده است. جریان اصلی پژوهش ابژه ای را بهعنوان یک جزء در نظر میگیرد، روابط آن با دیگر چیزها را میزداید و از زمان و مکان تولیدش جدایش میکند. امروز به جایی رسیدهایم که در عناوین پژوهشی، اسم نظریهپرداز باید بیاید، مثلاً نشانهشناسی بنای معماری x در چارچوب نظریۀ رولان بارت. خب اینکه کار روی رولان بارت است، این وسط مگر ما نمیخواهیم در مورد بنا صحبت کنیم، خب اینطور که اصل مسئله را از دست دادهایم. سوی دیگر عوامزدگی و رئالیسم خام است که خود را از نظریه بینیاز میبیند.
امروزه تعبیر تبارشناسی در حال تبدیلشدن به کلیشهای است که باید محکم در مقابلش ایستاد. هر کس میخواهد تاریخچه یک چیز را بگوید با کلاسش میکند میگوید تبارشناسی! تاریخچه گویی چه ربطی به تبارشناسی دارد؟ این فرایند مبتذلکردن، همان چیزی است که قبلاً برای مفهوم گفتمان اتفاق افتاد، یک دوره دیگر راجع به نظریۀ داده بنیاد، یک دوره دربارۀ بازنمایی و...
اثر هنری نمیتواند انتقادی نباشد، انتقادی به معنای بحرانیکردن است. امر انتقادی باید سیاست بورزد و سیاست لزوما به معنای بیانیهنوشتن نیست. کریتیکالبودن، یعنی ایجاد بحران در فرم جاافتادۀ موجود. نابهنگامی هنر به معنای ناهمزمانیاش با زمان حال خودش نیست؛ به معنای آن است که امر موجود را از افقی متمایز با امر جاافتادۀ هنجاری رؤیتپذیر و حسپذیر میکند. هنرمند همسطح با جامعۀ خود در حال تجربۀ جهان است. اما مسئله دقیقاً آنجایی است که شیوۀ بیان این تجربه نسبت به جریان هنجاری غالب نابهنگام است، متفاوت است.
هنر اگر بتواند آن تخیل فرارونده را که درون ماندگار وضعیت هست، ایجاد کند، همواره یک نیروی انتقادی است. اگر اینکار را نکند، جز ابزاری در خدمت بازتولید آن کل هنجاری که به مثابه شر، زندگی ما را گروگان گرفته است، نخواهد بود. نکتۀ مهم این است که هنر اگر به مثابه ابزار، فهم شود، همواره از بالقوگیهای خود عزل خواهد شد. اینکه هنر را ابزارِ فلسفه، ابزار سیاست به معنای رایج کلمه، ابزار علم، ابزار فرهنگسازی یا هر چیز دیگر ببینیم، از هنر، هستیزدایی کردهایم. هنر همواره یک نیرو است که در خدمت یا علیه زندگی میتواند قد علم کند.
این روزها که احکام «قضاوت نکنیم»، «خاکستری بینیم» و ... خیلی رایجند، اتفاقاً خیر و شر هم خیلی آشکار پیش روی ما حاضرند. هر آنچه زندگی و جریانش را گروگان میگیرد، شر است. در طول تاریخ همواره زمانهایی اضطراری وجود دارند که آرایش خیر و شر در برابر هم، مطلق میشود. کار هنر و کار اندیشه، نمیتواند نسبتی با این دوگانه برقرار نکند. یک وقتهایی باید این دوگانه را تعدیل کنیم و یک وقتهایی تشدید. نیروهایی که امروز علیه زندگی قد علم کرده اند، در وحشیانهترین حالت خود قرار دارند و دقیقاً به همان معنای اسطورهای کلمه روشنایی و تاریکی در برابر هم قرار گرفتهاند. باید تعیین کنیم که در سویه خیر هستیم یا شر...