Get Mystery Box with random crypto!

لعنت به من که دل بستم

لوگوی کانال تلگرام laanatbemankedelbastam — لعنت به من که دل بستم ل
لوگوی کانال تلگرام laanatbemankedelbastam — لعنت به من که دل بستم
آدرس کانال: @laanatbemankedelbastam
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 14
توضیحات از کانال

🍃🌸 ﷽ 🌸🍃
رمان "لعنت به من که دل بستم"
به قلمِ :
Fatemeh026
ارتباط با نویسنده :
https://t.me/BiChatBot?start=sc-203499761
Admin :
[ @Masiw_hz ]
#حمایتمون_کنید ♥️

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها

2021-06-10 18:06:45 #پارت_سی_و_یکم

با صدای آیفون پتو رو از صورتم کنار زدم خوابالو به عقربه های ساعت نگاه کردم که نه و نشون میداد. از جام بلند شدمو به سمت ایفون رفتم.
سامان بود ایفونو برداشتمو گفتم: چی میخوای این وقت صبح؟
با خنده پلاستیک توی دستشو جلوی ایفون گرفت و گفت صبحونه گرفتم با هم بخوریم بزن درو.
دکمه ایفون زدم.
دست و صورتمو شستمو دستی تو موهام کشیدم.
در ورودی باز کردم که با دیدن سهیل کنار سامان عصبی گفتم: این اینجا چیکار میکنه؟
سامان سهیل و هول داد تو و رو به من گفت: جای سلامته.
چیزی نگفتم که با چشماش التماس کرد کوتاه بیام و گفت: کله پاچه گرفتم سه تایی بخوریم.
کلافه نشستم روی کاناپه، سهیل اومد نشست روبروم و سامان چیزایی که خریده بود و روی میز گذاشت، قیافه درهم منو که دید عصبی گفت: سعید تمومش کن دیگه، یه هفته بیشتره مثل بچه ها قهر کردی.
_ من حرفی ندارم که بااین بزنم به تو هم گفته بودم خودتو ننداز وسط ما گوش نکردی.
سهیل از جاش بلند شد که سامان بهش توپید و گفت: تو بشین سرجات.
ناراحت نشست سر جاش و رو به من گفت: میدونم من اون شب تند رفتم باعث شدم بابا اینا هم بد برداشت کنن خودتم میدونی که نمیخواستم اونا بفهمن.
مکثی کرد و ادامه داد: ولی به منم حق بده توقع داشتی وقتی تو پارک دیدمتون و الهام به تو تکیه داده بود بعدش هم سوار ماشینش کردی و اوردیش اینجا چه فکر دیگه ای با خودم میکردم؟ تو بودی راجب من چی فکر میکردی؟
عصبی نگاش کردمو با صدای تقریبا بلندی گفتم: تو منو نمیشناختی؟
سامان اومد سمتمو گفتم: باشه حالا تو کوتاه بیا من همه چیو بهش گفتم دیگه.
عصبی گفتم: ولم کن سامان خسته شدم از اینکه هر کس هرجور که دلش خواست قضاوتم کرد اون که بدون اینکه به من فرصت توضیح بده ول کرد و رفت اینم از داداش خودم که بهم تهمت ناجور میزنه.
به سمت سهیل چرخیدمو گفتم: خودم میدونم که نباید میدیدمش ولی نتونستم چون اون لحظه با خودم فکر میکردم شاید قراره بهم بگه میخواد از امیر جداشه! اوردمش اینجا چون میخواستم بدون هیچ مزاحمی چهارتا کلمه حرف بزنیم همین.
به عقب تکیه دادمو سعی کردم اروم باشم.
چند ثانیه ای توی سکوت گذشت که سهیل با لحن ناراحتی گفت: ببخش اون حرفارو زدم.
چیزی نگفتم که سامان گفت: بیخیال دیگه هر چی بود تموم شد و رفت بیاید بشینید سر میز.
سهیل از جاش بلند شد و گفت: من باید برم.
سامان عصبی گفت: کجا
_با موکلم قرار دارم دیرم میشه.
_صبحونه میخوردی بعد میرفتی.
_ دمت گرم خونه یه چیزی خوردم شما بخورید.

سامان چیزی نگفت که سهیل رو به من گفت: خونه ی مهسااینارو که نیومدی الان هم خاله و الیسا برگشتن هرروز میپرسن که سعید کجاست مامان هم هربار نمیدونه چی بهشون بگه. میدونم از بابا ناراحتی من باهاش حرف زدم بهش گفتم هیچی اونجوری که اون فکر میکرده نبوده اون هم قبول کرد. این چندوقته هیچ حرفی از تو نزده ولی منتظره تا خودت برگرد‌ی و باهاش حرف بزنی.

چیزی نگفتم که پوفی کشید و رو به سامان گفت: با من کاری نداری داداش؟
_نه برو قربونت
_باشه پس فعلا

بعد رفتن سهیل سامان اومد کنارم نشست و گفت: چته سعید؟ چرا باهاش اینجوری رفتار میکنی؟ فکر کردی خودش کم ناراحته هرروز زنگ میزنه حال تورو از من میپرسه. ناراحتیت بخاطر حرفای الهامو که سر خانوادت خالی نکن.

با بردن اسم الهام عصبی شدم و گفتم: الان واسه چی اسم اون و میاری؟
چیزی نگفت و از جاش بلند شد،
سرمو بین دستام گرفتم. سامان راست میگفت مشکل من تهمت و قضاوتهای سهیل و سیلی ای که از بابا خوردم نبود. ناراحتیم بخاطر حرفای الهام بود.
ناراحتیم بخاطر حماقت های خودم بود.

سامان صندلی میز ناهارخوری رو عقب کشید و گفت: پاشو بیا بشین صبحونه بخوریم، بعدشم پا میشی میری خونه این داستان و تموم میکنی.
از جام بلند شدم و پشت میز نشستم.
حال و حوصله ی حرف زدن نداشتم.
از بابا انتظار نداشتم که وقتی شنید الهام و اینجا اوردم فکرای بدی نکنه اما از سهیل توقع دیگه ای داشتم و فکر میکردم من و بشناسه.

سامان بعد از اینکه کلی‌ سفارش کرد که برگردم خونه‌ رفت بوتیک.
چندساعتی روی کاناپه دراز کشیدم و سعی کردم فکرمو جمع و جور کنم.
تصمیم گرفتم که برگردم خونه و این مشکل و حل کنم.
بعدازظهر بود که از خونه بیرون زدم.
جلوی در ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
از روبرو شدن با بابا میترسیدم.
در حیاط و با کلید باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم. کلید و توی جیبم گذاشتم و در زدم.
@laanatbemankedelbastam
229 viewsedited  15:06
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:06:42 #پارت_سی_ام

سهیل به سمتم اومد زیر لب سلام کردم که بالحن جدی ای گفت: تاالان کجا بودی؟
با تعجب نگاش کردم سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: گفتم که جایی کار دارم.
_گوشیتو چرا جواب نمیدادی؟
_اصول دین میپرسی؟ تو ماشین جا مونده بود.
_چه کاری داشتی که تا الان طول کشید؟
کلافه گفتم: یه سر به خونه زدم،‌ حوصله ندارم سهیل الکی پاپیچم نشو.
_با کی؟
عصبی نگاش کردمو گفتم: از کی تا حالا باید به تو جواب پس بدم؟
بی توجه به حرفم گفت: تنها بودی؟
_ اره تنها بودم ول میکنی حالا؟
تو نگاهش عصبانیت موج میزد چند قدم اومد نزدیک تر و گفت: داری دروغ میگی.
_چی میگی حالت خوبه؟
عصبی اما با صدای کنترل شده ای گفت: دیدمتون.
_چیو دیدی چرا چرت و پرت میگی؟
_بسه سعید واسه من فیلم بازی نکن، تو پارک دیدمتون.
کلافه دستی به‌ صورتم کشیدم!
اومد نزدیک تر و عصبی تر گفت: دیدم که سوار ماشینت کردیش دیدم که بردیش تو خونه!
منو با الهام دیده بود!
عصبی گفتم: منو تعقیب میکنی؟
_اره چون وقتی اونجوری از خونه زدی بیرون فهمیدم که یه چیزی شده چون نگرانت بودم.
عصبی گفتم: من نمیخوام کسی نگرانم باشه اینکه با کی کجا بودم به تو هیچ ربطی نداره.
اومدم از کنارش ردشم که بازومو کشید و گفت: هنوزم باهمید؟ چندمین باره که دیدیش؟
_بس کن سهیل
عصبی تر گفت: باهاش‌ خوابیدی؟

با این حرفش سرم سوت کشید، عصبی یقه اشو توی دستم گرفتم و با صدای بلندی گفتم: حرف دهنتو بفهم میفهمی چی داری میگی؟
_ نه نمیفهمم، تو بگو بفهمم بگو چرا بردیش خونه ات؟ بگو چرا هنوز میبینیش؟

_کیو بردی خونه سعید؟

با صدای بابا هر دومون شوکه شدیم!
یقه سهیلو ول کردمو ازش فاصله گرفتم.
بابا همراه مامان به سمتمون اومد.
سرمو پایین انداختم که بابا روبروم وایساد و گفت: سهیل چی داره میگه؟
سهیل دستشو روی شونه بابای گذاشت و گفت: هیچی بابا، شما برید تو.
بابا دستشو پس زد و رو به من باعصبانیت گفت: کیو بردی تو اون خونه؟
چیزی نگفتیم که عصبی تر گفت: حرف بزن، الهامو؟
با این حرف بابا، مامان دستپاچه گفت: چی میگی فرهاد؟
رو به من کرد و ادامه داد: سعید منتظر چی ای؟ به بابات بگو که دیگه باالهام کاری نداری.
سهیل عصبی گفت: مامان میشه لطفا شما با بابا برید تو؟
بابا عصبی به سهیل توپید و گفت: تو ساکتشو.
به من نگاه کرد و گفت: مگه با تو نیستم؟ با الهام بودی؟
عصبی دستمو مشت کردم تو چشمای بابا نگاه کردمو گفتم: اره باالهام بودم!
بابا نگاه عصبانیشو توی صورتم دوخت، با سیلی محکمی که توی صورتم زد چشمامو بستم که گفت: گفته بودم که اگه بی آبرویی کنی دیگه پسری به اسم سعید ندارم.
مامان با گریه گفت: فرهاد این چه حرفیه میزنی؟
_تحویل بگیر خانوم بازم بگو هیچی نگو. پسر بزرگمون با یه زن متاهل رو هم ریخته.

حرفی نداشتم که بزنم! مهم نبود که چی بگم هیچکدوم از حرفامو باور نمیکردن.

مامان با گریه اومد کنارمو گفت: گفتی فراموش میکنی، گفتی حتی دیگه ما هم اسمی ازش نبریم پس چرا سعید؟ حرف بزن، بگو که این مدت و با الهام نبودی.

سرمو انداختم پایینو حرفی نزدم بابا رو به من با لحن عصبی ای گفت: باهاش دوست شدی هرکاری که خواستی کردی بهت گفتم سعید این رابطه ای که با این دختر داری درست نیست! مامانت پشتت دراومد گفت نه دوسش داره میخواد باهاش ازدواج کنه! کوتاه اومدم گفتم باشه، با خانواده اش حرف بزنه بریم خواستگاری. هربار که حرفشو زدم گفتی فعلا داره درس میخونه! بهت گفتم دختر مردم و انگشت نما نکن اگه واقعا همو میخواید عقد کنید اسمتون بره تو شناسنامه هم، درس و دانشگاهش هم که تموم شد عروسی کنید. هر بار بهونه اوردی هر بار از سرت باز کردی. اخرشم معلوم نشد بینتون چی گذشت و چیشد که رفت با یکی دیگه ازدواج کرد! حالا هم که متاهل شده بیخیالش نمیشی و میبریش خونه ات، کجای تربیتم اشتباه بوده که تو انقد بی بند و بار در اومدی؟

نمیخواستم هیچ حرف دیگه ای بشنوم.
رو به سهیل بالحن‌عصبی ای گفتم: از این به بعد قبل هر زر مفتی که میخوای بزنی فکر کن.
به سمت ماشین رفتم که بابا گفت: هنوز حرفام تموم نشده.
سر جام وایسادم چرخیدم به سمتشو گفتم: مگه چیزیم مونده که بگید؟ یه کلمه شنیدید که من الهامو بردم خونه ام هر چی که دلتون خواست گفتید. کاش به جای اینکه قضاوت کنید به شناختی که از پسرتون داشتید فکر میکردید! اگر هم منو نمیشناسید صبر میکردید توضیح بدم بعد هر چی که خواستید بارم میکردید.

بدون اینکه منتظر جوابی ازشون باشم سوار ماشین شدم، در و با ریموت باز کردمو دنده عقب از خونه بیرون رفتم.
مشت محکمی روی فرمون کوبیدم!
شیشه ماشین و پایین دادم تا یکم هوا بخورم! همه این حرفایی که به ناحق شنیدم بخاطر توعه الهام! تویی که وسط راه منو ول کردی تویی که امروز اومدی پیش من و این داستانارو درست کردی!

@laanatbemankedelbastam
166 viewsedited  15:06
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:05:22 آهنگ کلیپ بالا
@laanatbemankedelbastam
123 views15:05
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:05:22
کلیپ از
#سعید_و_الهام
رمان "لعنت به من که دل دبستم"
@laanatbemankedelbastam
120 views15:05
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:05:04 #پارت_بیست_و_نهم

چیزی نگفتم که گفت: ببخش که زندگیتو بهم ریختم.
دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم و به سختی گفتم: هیچی نگو، نمیخوام هیچی بشنوم.

احمق بودم که فکر میکردم دلش پیش منه د برمیگرده! تمام این مدت با اینکه سعی میکردم همه چیزو فراموش کنم همیشه ته دلم فکر میکردم ممکنه همه چیز مثل قبل بشه!

از جام بلند شدم، نفس عمیقی کشیدمو عصبی گفتم: برو...
_سعید
_نمیخوام اینجا باشی، برو الهام
اومد کنارم دستمو گرفت و گفت: من نمیخوام که ناراحت باشی.
دستشو پس زدمو گفتم: به من دست نزن.
عصبی به سمتش چرخیدم، سعی کردم خودمو کنترل کنم، تو صورتش نگاه کردمو گفتم: یه روزی اینجارو بخاطر تو خریدم، همه ی این وسیله ها به سلیقه توعه همه چیو با هم چیندیم. جفتمون هم کلی خاطره خوب و بد از اینجا داریم. اون موقع که اینکارو کردم فکر میکردم که قراره یه عمر اینجا کنار هم زندگی کنیم. هیچوقت فکر نمیکردم اون روزی بیاد که حتی دلم نخواد یه ثانیه هم تو این خونه ببینمت.
رنگ نگاهش عوض شد خودشو جمع و جور کرد و گفت: نمیدونم باید چی بگم یا چه جوری آرومت کنم فقط میدونم که نمیخوام اینطوری جداشیم.
پوزخندی زدمو گفتم: ما یه بار به بدترین شکل ممکن از هم جداشدیم سعی کردن تو واسه اینکه خوب جدا شیم بی فایده است. برو به اینم فکر نکن که خوب جداشدیم یا بد چیزی که مهمه اینه که جداشدیم. منم نمیخوام درگیر گذشته ای باشم که تو توش نقش پررنگی داشتی.
_اینجوری نگو سعید من اگه اینجام بخاطر اینه که دلم واست تنگ شده بود بخاطر اینه که عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد دلم نمیخواست اخرین صحنه ای که از هم داریم انقدر بد باشه.
_دیگه واسه این دلتنگیای احمقانه ات احساسات منو به بازی نگیر
_سعید
با صدای بلندی گفتم: بسه الهام ادامه نده فقط برو دیگه نمیخوام ببینمت نمیخوام صداتو بشنوم.

رنگ نگاهش عوض شد،
نشستم روی مبل به عقب تکیه دادم دستی تو موهام کشیدمو سعی کردم اروم باشم.
برای چندثانیه سر جاش وایساد، بعد با قیافه ای درهم کیفشو از روی میز برداشت و به سمت در رفت که گفتم:
توام اگه فکر میکنی با هر بار دور شدن از شوهرت میخواد فکرت به سمت من کشیده بشه و دلت برام تنگشه پس اصلا ازش دور نشو.
با این حرفم عصبی شد میخواست چیزی بگه اما مردد بود، نگاهشو ازم گرفت و از خونه‌ بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید.

صدای کوبیده شدن در تو سرم پیچید.
از جام بلند شدم، کنار پنجره وایسادمو رفتنشو تماشا کردم...
به خودم توپیدم،‌ حالا باورت شد که واسه ی همیشه رفته؟ حالا فهمیدی که هیچوقت قرار نیست از امیر جداشه؟
عصبی لیوان روی میز و برداشتمو توی دیوار کوبیدم.
نشستم روی زمین و سرمو بین دستام گرفتم...

هیچوقت به اون اندازه ای که دوستت داشتم دوستم نداشتی الهام!
من بخاطرت حاضر بودم از هر چیزی بگذرم اما تو بخاطر دانشگاهت حتی حاضر به ازدواجه با من نبودی. اما به ازدواجه با امیر نه نگفتی! اگه دوستم داشتی که نمیتونستی انقدر زود جامو پر کنی. اگه دوستم داشتی بعد اینکه فهمیدی بهت خیانت نکردم میتونستی برگردی اما نخواستی! اگه برات مهم بودم به همه پشت میکردی واسه اینکه فقط کنار من باشی!اما یه زندگی جدید شروع کردی تو این زندگیه جدیدت هم من جایی ندارم! اشتباه از من بود که هنوزم به با هم بودنمون امید داشتم...
تو از زندگیت کنار امیر راضی ای فقط دلت به حال من میسوزه! میخوای ببخشمت تا راحت و بدون عذاب وجدان کنارش زندگی کنی...
چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم.
خودمو جمع و جور کردم از جام بلند شدمو رفتم پای کمد...
جعبه ای که همه عکسامون توش بود و بیرون کشیدم. بدون اینکه درشو باز کنم بردمش تو حیاط.

کنار جعبه روی زمین نشستم.
دلم نمیخواست حتی واسه اخرین بار هم اون عکسا و یادگاریارو ببینم.
یکم بنزین روی جعبه ریختم،
کبریت و روشن کردمو روی جعبه انداختم که گر گرفت...

سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم فکرمو جمع و جور کنم.
نمیدونم چندساعت گذشته بود که از جام بلند شدم.

خاکستر و باقی مونده وسایل جعبه رو توی یه پلاستیک مشکی ریختم.
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود سوار ماشین شدم و پلاستیک و توی سطل زباله بیرون انداختم و به سمت خونه رفتم.
گوشیمو از جیبم دراوردم و نگاه کردم.
۱۵ تماس بی پاسخ از سهیل!
تو این چندساعته حواسم به موبایلم نبود.
شمارشو گرفتم که زود جواب داد.
_بله
_کجایی سعید؟
_دارم میام خونه
_منتظرم
_چیزی شده؟
_بیا حرف میزنیم.
_باشه فعلا
گوشیو قطع کردمو روی داشتبورد پرت کردم.
با ریموت و درو باز کردمو ماشینو بردم داخل.
سهیل روی تاپ داخل حیاط نشسته بود.
با اومدن من از جاش بلند شد.
ماشینو پارک کردم، نگاهی به قیافه نامرتبم کردمو دستی تو موهام کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.

@laanatbemankedelbastam
118 viewsedited  15:05
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:04:52 #پارت_بیست_و_هشتم

سوئیچ و روی اپن پرت کردم،
نگاه کلی ای به خونه کرد، کیفشو روی میز گذاشت و گفت: فکر نمیکردم دیگه هیچوقت اینجا بیام.
چیزی نگفتم از تو یخچال بطری آب پرتقال و بیرون اوردم که گفت: عکسامون و چیکار کردی؟
از تو کابینت یه لیوان بیرون آوردمو داخلش آب پرتقال ریختمو گفتم: ریختم دور.
رنگ نگاهش عوض شد که گفتم: توقع که نداشتی نگهشون دارم؟
چیزی نگفت، لیوان آب پرتقال و جلوش گذاشتم، زیر لب تشکر کرد.
نشستم روبروشو به عقب تکیه دادم.
استرس داشت، یه جرعه از اب پرتقال خورد و لیوان و روی میز گذاشت و گفت: میدونم نباید ازت میخواستم تا بیای ببینمت اما دلم نمیخواست بحثای اون روزمونو به عنوان اخرین باری که دیدمت به یاد بیارم.
مکثی کرد و گفت: دلتنگی بهونه بود، میخواستم بهت بگم دارم میرم سعید.

به سمت جلو خم شدم منتظر نگاش کردم که گفت: امیر یه پروژه توی کیش برداشته بخاطر همین قرار شد چندسالی رو اونجا باشیم.

پوزخندی زدم!
سعی کردم خودمو کنترل کنم، دست مشت شده امو روی پام گذاشتمو گفتم: کی میرید؟
_امیر اونجاست، منم آخر این هفته میرم. خواستم بدونی که دارم میرم.

سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم.
حس میکردم که دارم یه بار دیگه از دستش میدم.
از تو جیبم پاک سیگار و فندکمو درآوردم، سیگار و بین لبام گذاشتمو با فندک روشنش کردم.
پک عمیقی زدمو گفتم: فکر میکردم قراره بگی‌ داری ازش‌ جدا میشی.
مکثی کردمو گفتم: وقتی پیش من نیستی برام فرقی نداره که کجایی.

سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت...
از جام بلند شدم سیگارمو توی زیر سیگاری روی میز خاموش کردم، روبروش روی زمین نشستمو گفتم: منو نگاه کن.
سرشو بالا آورد، تو چشماش اشک موج میزد با صدای آرومی گفتم: وقتی قرار نیست برگردی چرا منو هوایی میکنی؟
با بغض گفت: نمیخواستم بهم بریزمت.
_نمیخواستی اما ریختی.
_الان چیکار کنم آرومشی؟
توی چشماش نگاه کردمو گفتم: برگرد...
با تعجب نگام کرد که گفتم: مگه نمیگی چیکار کنم آرومشی؟ برگرد، کاری کن همه چی مثل قبلشه، زندگی ای که با هم داشتیم و بهم پس بده میتونی؟
اشک از چشماش جاری شد و سرشو پایین انداخت.
پوزخندی زدمو گفتم: پس وقتی نمیتونی آرومم کنی نپرس چیکار کنم.
به میز تکیه دادمو گفتم: میدونی این چندماه رو چه جوری گذروندم؟

مکثی کردم، دستمو از عصبانیت مشت کردمو گفتم: همه ی این شبایی رو که تو توی بغل شوهرت با آرامش خوابیدی، من همه ی اون شبارو با تصور اینکه تو توی بغلشی خوابم نمیبرد. میفهمی چی میگم؟ حالا که شوهرت پیشت نیست یاده من افتادی؟
تو چشمای خیسش خیره شدم.
منتظر نگاش کردم...
از اینکه فقط بی صدا گریه میکرد و حرفی نمیزد کلافه شدم.
از روی زمین بلند شدمو روی مبل نشستم... سیگار بعدی رو روشن کردم، فندکو روی میز پرت کردم.
یکم که گذشت گفتم: من واست چیم الهام؟
از جاش بلند شد، اومد کنارم نشست و گفت: من هنوزم دوستت دارم، بهت اهمیت میدم.
پوزخندی زدمو گفتم: خب پس منو دوست داری یا امیرو؟
_ این چه سوالیه؟
_جواب بده، یا نه بزار سوالمو اینجوری بپرسم...
تو صورتش زل زدمو گفتم: اگه دوستم داری و دلت برام تنگ میشه پس توی اون خونه کنار امیر چه غلطی میکنی چرا ازش جدا نمیشی؟ یا اگه اونو دوست داری اینجا پیش من چیکار میکنی؟

از سوالم ناراحت شد از جاش بلند شد و عصبی گفت: راجب من چه فکر میکنی؟ فکر میکنی میخوام کنار ازدواجم با امیر با تو هم باشم؟ چطور میتونی اینجوری فکر کنی سعید؟
_ جواب سوالمو بده.
_ آره دوستت دارم پنج سال تو زندگیم بودی همه کسم بودی میپرسیدمت پس الانم نمیتونم چندماهه همه چیزو فراموش کنم. خواستم ببینمت چون بعد حرفای اون روزمون بااینکه ازت ناراحت بودم اما دلم نمیخواست که اینجوری با دلخوری جداشیم...
مکثی کرد و گفت: راجب امیر هم...اره دوسش دارم زندگیمم دوست دارم و نمیخوام خرابش کنم. اینو نمیگم که دلتو بشکنم، به اندازه کافی نسبت بهت عذاب وجدان دارم و درد میکشم. اما دوستش دارم...اون روزایی که فکر میکردم بهم خیانت کردی کنارم بود، روزایی که به هر دلیلی تو پیشم نبودی و نتونستی باشی اون خودشو تو زندگیم پررنگ کرد. باعث شد که بخوام بهش‌ فرصت بدم. اگه اون اتفاقات نمیفتاد یا من زودتر همه چیزو میفهمیدم من و تو الان با هم بودیم اما الان...
نشست کنارمو گفت: دوستم داره سعید من نمیتونم ولش کنم... نمیتونم دلشو بشکنم...من فقط میخوام به خوبی از هم جداشیم...میخوام بدونم که بدون منم حالت خوبه... دلم برات تنگ میشه اما میدونم راه برگشتی نیست...

سیگارمو توی زیر سیگاری خاموش کردم.
سرمو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم.
هضم حرفاش برام سنگین بود...دوسش دارم...زندگیمم دوست دارم...هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی این حرفارو از الهام بشنوم.
قلبم تیر میکشید و نفسم سنگین بود.
حتی سیگار کشیدن هم نمیتونست آرومم کنه.
دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت: خوبی؟

@laanatbemankedelbastam
95 viewsedited  15:04
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:04:38 @laanatbemankedelbastam
80 views15:04
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:02:58 #پارت_بیست_و_هفتم

زل زدم تو صورتش که پوزخندی زد و گفت: خیلی عوض شدی...
میدونستم بخاطر برخوردم باهاش اینو میگه اما نمیتونستم جور دیگه ای رفتار کنم.
چیزی نگفتم نگاهمو ازش گرفتم که گفت: اشتباه من بود که ازت خواستم بیای اینجا، بهتره برم.
از جاش بلند شد که عصبی مانتوشو گرفتم و محکم گفتم: بشین.
بدون اینکه نگام کنه بعد از چندثانیه مکث نشست سرجاش‌.
نگاش کردمو گفتم:‌ چیه؟ چون برخوردم مثل سعیدی که میشناختی نیست ناراحت شدی؟
سرشو به سمتم چرخوند و توی چشمام نگاه کرد، توی چشماش اشک موج میزد.
پوزخندی زدمو گفتم: مگه تو همون الهامی که از من توقع داری سعید اون موقع ها باشم؟
یه قطره اشک از چشماش جاری شد که گفتم: اون سعید مُرد، خودتم کشتیش.

هنوزم تحمل دیدنه گریه کردنشو نداشتم اما نمیتونستم جلوی عصبانیتمم بگیرم به عقب تکیه دادمو گفتم: حالا حرفتو بزن منم گوش میدم.
با دست اشکاشو پاک کرد.
از عصبانیت دستمو مشت کردم.
با صدای پر از بغضش گفت: دلم برات تنگ شده بود...
_ دلت تنگ شده بود؟
پوزخندی زدم چیزی نگفت که گفتم: بهم زنگ زدی بیام اینجا که بهم بگی دلت برام تنگ شده؟ میخوای چی بشنوی؟ من واست چیم الهام؟ داری با من بازی میکنی؟ دلتنگ بودنت به چه درد من میخوره که زنگ میزنی بیام ببینمت؟

گریه اش شدت گرفت از جاش بلند شد و به سمت خیابون رفت. دنبالش رفتم و عصبی آستین مانتوشو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمشو با صدای تقریبا بلندی گفتم: دلتنگیت به چه درد میخوره؟الان منم بگم دلم برات تنگ چی عوض میشه؟ از امیر جدا میشی و برمیگردی؟ آره؟ برمیگردی الهام؟
مکثی کردمو گفتم: وقتی نمیخوای برگردی منم نمیخوام بدونم که دلت برام تنگ شده نمیخوام بهم زنگ بزنی، نمیخوام ببینمت.
گریه اش شدت گرفت که گفتم: چون نمیتونم تحمل کنم، نمیتونم ببینم بهم میگی دلت برام تنگ شده و من حتی نمیتونم نگهت دارمو بگم بیا دیگه هیچوقت از هم دور نشیم.
دندونامو روی هم فشار دادمو سعی کردم خودمو کنترل کنم.
با گریه دستاشو به دستم نزدیک کرد دستمو تو دستاش گرفت و سرشو به بازوم تکیه داد و با صدای بلند گریه میکرد.
گرمی دستاش و اشکاش روی بازوم حالمو بهم میریختو باعث میشد که بخوام بغلش کنمو نزارم هیچ جا بره.

اشک توی چشمام حلقه زد، متوجه نگاه های خیره بقیه روی خودمون شدم!
خودمو جمع و جور کردم، دستمو از تو دستش جدا کردمو گفتم: بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
اشکاشو پاک کرد سرشو به علامت باشه تکون داد و دنبالم راه افتاد.
سوار ماشین شدیم و راه افتادم، سرشو به شیشه ماشین تکیه داده بود و چیزی نمیگفت. منم حرفی نداشتم که بزنم! بازم با دیدنش هوایی شده بودم...
ضبط ماشین و روشن کردمو صداشو زیاد کردم...

نه، حقه من این نبود
اشک و گریه و بغض و سردرد
خیلی بهم سخت میگذره تو شبای تاریک و سردم
نه هرگز نخواستم از خاطرت دور بشم
چشام اونقد اشک ریختن که ممکنه کور بشم
همه میگن چون که مردم نباید گریه کنم
خوب منم دلم میخواد به عشقم تکیه کنم
همون که بود مثله خودم دلم میخواد حسش کنم ، دستاشو لمسش کنم ،
برگرد پیشم عشقه خودم

هنوز چشم انتظارم بيای ، با ذوق بگی من اومدم
دلم تنگ شده بمونه، جای لبات رو صورتم
عطرتو بو كنم ، چه زود ازت دور شدم
نه خنده هامو نبين من از تووو نابود شدم
هنوز چشم انتظارم بيای يه دلِ سیر نگات کنم
برگرد دیگه خستم از اینکه هی بی هوا صدات کنم
بعد یهو یادم بیاد که چند روزه نیستیو
برید دیگه تنهام بزارید نمیخوام جز اون هیچکی

انقد از تو حرف زدم
همه ازم فرارین
خودت یه بار برگرد ببین
تو نبودت چه حالی ام
ما عشقمون واقعی بود
اینا عشقاشون پوشالی ان
بیا و کوتاه بیا ، بیا ببین چه حالی ام
یه صورتِ پریشونو یه اتاقه به هم ریخته
اون روز که فهمیدم رفتی هوری دلم ریختش
برگرد ببین پیر شدم، از دنیا دلگیر‌ شدم، بعده رفتنت از زندگیم سیر شدم

هنوز چشم انتظارم بيای ، با ذوق بگی من اومدم
دلم تنگ شده بمونه، جای لبات رو صورتم
عطرتو بو كنم ، چه زود ازت دور شدم
نه خنده هامو نبين من از تو نابود شدم

کامی یوسفی - چشم انتظار

عصبی فرمونو توی دستم فشردمو صدای ضبط و کم کردم.

نگاش کردم،
هنوز چشم انتظارم.
هنوزم فکر میکنم ممکنه امیدی باشه.
آه پر سوزی کشیدمو با ریموت در و باز کردم.
ماشین و بردم تو و پیاده شدیم.
اینجا تنها جایی بود که میتونستیم توی ارامش و بدون هیچ مزاحمی صحبت کنیم...

@laanatbemankedelbastam
82 viewsedited  15:02
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:02:41
#Elham
@laanatbemankedelbastam
79 views15:02
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 18:01:41
#Saeed
@laanatbemankedelbastam
71 views15:01
باز کردن / نظر دهید