2022-04-25 16:35:25
#فرار_از_واقعیت
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهشت
لینک قسمت اول
https://t.me/Laughtoomuch/15420
ساعت کاریش را بهتر
از هر کسی می دانستم. آن قدر برایم زمان خانه آمدنش مهم بود که لباس زیبا بپوشم و آرایش کنم و به
استقبالش بروم، تا با دیدن نگاه پر از احساس او من هم سرمست از حس خوب مقبول بودن و دلربا بودن شوم،
که دیگر ساعات کارش را از خودش هم بهتر می دانستم.
در خانه مثل اینکه بمب منفجر شده بود. همه چیز به هم ریخته بود. چند لحظه ایستادم و با حیرت به تمام هال
و پذیرایی نگاه کردم. همه چیز در آن جا بود. بیشتر شبیه به بازار مکاره بود تا پذیرایی خانه. از او که همیشه
منظم و مرتب بود، بعید بود. شلوارش یک گوشه افتاده بود. پیراهنش یک گوشه. در روي میز غذا خوري چند
ظرف کثیف بود و چند فنجان نیمه خورده قهوه. روي مبل ها چند بطري آب جو و یک بطري نیمه خالی
نوشیدنی و پاکت سیگار بود. و در کنارهمه آنها آلبوم عکس عروسی مان.
پاهایم می لرزید. همان جا کنار مبل زانو زدم و آلبوم را برداشتم. چقدر در زمان اندختن آن عکس ها شیطنت
کرده بودم و او چقدر موقرانه خندیده بود و با هر حرکت شیطنت آمیز من، آهسته و به دور از چشم عکاس، یک
"می خورمت کوچولو" به من گفته بود.
دلم نمی خواست آلبوم را ببینم. دوست نداشتم که آن لحظات شاد، تداعی شوند. ولی نتوانستم. آلبوم درست
مثل یک مگنت مرا به طرف خودش می کشید. برداشتم و ورق زدم. نمی دانم چقدر درگیر آلبوم ها بودم که با
صداي در از جا پریدم و مثل بچه هاي گناهکار آلبوم را پشت سرم قایم کردم. با حیرت به من نگاه کرد. کیفش
را همان جا پایین پاهایش روي زمین انداخت.
_برگشتی....
شادي و شعف از تمام همان یک کلمه می بارید. لبم را گزیدم. دوست نداشتم که او این طور فکر کند و این
سوتفاهم برایش ایجاد شود.
سرم را پایین انداختم. چیزي نگفتم. نمی توانستم چیزي بگویم.
آهی که کشید، نشان دهنده این بود که فهمیده که اشتباه کرده است.
_چی شده که افتخار دادي اومدي خونه خودت؟
آهسته گفتم:
_اومدم وسایلم رو بردارم.
زیر چشمی نگاهش کرد. رنگش پرید. ولی خودش را حفظ کرد. جلو آمد و روي مبل نشست. سرش را بین
دستانش گرفت.
_چرا؟ اومدي که داغ دلم رو تازه کنی؟
_گفتم که اومدم وسایلم رو ببرم.
سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد. چشمانش قرمز و خواب الود بود. سرش را تکان داد.
_که این طور. خب جمع شون کردي؟
آلبوم را از پشت سرم آهسته روي مبل گذاشتم. دید و پوزخندي تلخ زد.
_اگر اون قدر از من بدت میاد چرا داشتی مرور گذشته می کردي؟ محض رضاي خدا بیا یک بار هم که شده با
خودت رو راست باش سونا.
با اخم نگاهش کردم. با کمی پرخاش گفتم:
رمان رویای انتقام
سارا دختری که بدون گفتن به دوست پسرش ازدواج میکنه ولی ماکان میفهمه و سعی میکنه طلاق سارا رو بگیره و به خاطر همین بهش تج...
https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ
@Laughtoomuch
714 views13:35