Get Mystery Box with random crypto!

در واگن مترو ایستاده بود و سفت میله‌ را چسبیده بود. مدتی طولان | زندگی!

در واگن مترو ایستاده بود و سفت میله‌ را چسبیده بود. مدتی طولانی در آنجا بود و سرما همچون ماری پشم‌آلود بر تنش می‌خزید. چشمانش بر در مترو قفل شده بود و رد خون کمرنگی را که به آن آغشته بود، دنبال می‌کرد. انگار کسی با دست، خونش را به سرتاسر در مالیده بود تا چیزی بگوید یا فرار کند. وقتی مترو در ایستگاه شلوغ امام خمینی ایستاد، جمعیت به درون واگن هجوم آورد و در نمی‌توانست بسته شود. با هر باز و بسته شدن در، نقش خون روی در، انگار که ندایی کوتاه سر دهد، تغییر می‌کرد.