2022-08-30 12:02:02
(۲)
دختر تا شيرزاد را ديد، فوراً آمد و در را گشود و او را به خانه دعوت کرد. شيرزاد به خانه آمد. از طرفى هم دختر قاصدى به نزد پدر فرستاد که، هر چه زودتر بيايد. شيرزاد مشغول خوردن غذا بود، که از پنجره اتاق به بيرون نگاه کرد و ديد لشکری در حال آمدن است. در يک آن همه چيز را فهميد. به طرف دختر برگشت و با يک ضربه شمشير او را به جهنم فرستاد. بعد، از ديوار به بيرون پريد. سوار بر اسب شد و پشت به قلعه کرد و مشغول کارزار شد. شيرزاد تنها بود و قواى دشمن درياى بيکران. او را محاصره کردند. شيرزاد ديگر از توان افتاده بود. چيزى نمانده بود به حسابش برسند و کارش را تمام کنند، که يکباره صدائى شنيد: برادرزاده! نترس که آمدم.
شيرزاد تا صداى عمويش را شناخت. چشمانش روشنتر شد و بازويش قدرت گرفت و خود را به درياى لشکر زد. تعداد زيادى از قشون شاه کشته و تعدادى هم اسير شدند. وزیر را هم کشتند و شهر را تسخير کردند. شيرزاد پادشاهى را به عمويش داد و خود زندگى شيرين و لذت بخشى را آغاز کرد.
پادشاه يعنى عموى شيرزاد، دو پسر داشت. اما او شيرزاد را از دو پسر خود بيشتر دوست مىداشت. به اين دليل پسران شاه به وسوسه افتادند و از اين رفتار شاه ناراحت شدند. پادشاه اين حالت آنان را احساس کرد و يک روز هر سه نفر آنها را به حضور خواست و گفت: پسران من، شما هر سه نفر پسران من هستيد. اما من کسى را بيش از همه دوست دارم که مرد دليرى باشد. شما کدامتان دلير هستيد؟
هرکدام از آنان به خود اشاره کردند. پادشاه اين حالت آنها را ديد و گفت: مثل اينکه همه خودتان را دلير و شجاع به حساب مىآوريد؟ اگر چنين است، پس يک شرط با شما مىبندم. اگر کسى رفت و از جائىکه تا به حال پاى اسب من به آنجا نرسيده. يک چيزى براى من آورد که من تاکنون چنين چيزى را نديده باشم، او آدم دلاورى مىتواند باشد. پسر بزرگ شاه، بىدرنگ پا پيش نهاد و زمين ادب بوسيد و آماده ايستاد. شاه که چنين ديد به او خرج سفر داد و روانهاش کرد.
پسر شاه سوار بر اسب شد و به راه افتاد. رفت و رفت، روز را به شب رساند و شب را به روز، به اين سان، دو ماه طى طريق کرد. يک روز از جائى عبور مىکرد که يکباره اسبش شيهه کشيد. اسب را نگه داشت و ديد کنار درختى يک تکهٔ بزرگ ”ياقوت“ هست. از اسب پياده شد و با خود فکر کرد که، اگر پدرم از اينجا عبور کرده بود، حتماً اين ياقوت را برمىداشت و مىبرد. ياقوت را برداشت و سوار شد و سر اسب را برگرداند و به طرف شهر آمد. بعد از مدتى خبر آوردند که پسر بزرگ پادشاه در حال آمدن است. شاه فرمان داده به پيشواز او بروند. پسر شاه آمد. فرداى آن روز، ديوان شاهى برقرار شد و هرکس با لباس رسمى در جاى خود نشست. آنگاه پسر شاه ياقوتى را که آورده بود به حضور شاه آورد. پادشاه پيشانى پسر خود را بوسيد و کليدى به او داد و گفت: در زير کوهى که در کنار شهر واقع شده، يک غار هست. در آن غار من چهل اتاق دارم. اين ياقوت سرخ را ببر و در يازدهمين اتاق بگذار.
پسر شاه رفت به آن غار و در يازدهمين اتاق را باز کرد و ديد، آن اتاق پر است از ياقوتهائى که مثل ياقوت خود او است.
نوبت به پسر دوم شاه رسيد. او هم پس از سه ماه به يک جنگل رسيد. دید که در آنجا ميوههاى خوبى هست. نزديک درختها آمد و خواست چندتائى از آنها را بخورد، اما متوجه شد که آنها همه از طلا هستند. يک خورجين از آنها پر کرد و برگشت و آمد. شاه پيشانى او را هم بوسيد و گفت: اينها را ببر و در بيست و يکمين اتاق غار بگذار.
پسر، خورجين را برد و در آنجا گذاشت و ديد که اين اتاق پر از ميوههاى طلائى که مثلِ آن را آورده بود. نوبت به شيرزاد رسيد. او در برابر شاه زمين ادب بوسيد و گفت: عمو اجازه بدهيد که با اسب شما به اين سفر بروم.
پادشاه فرمان داد که اسب خودش را به شيرزاد بدهند. شيرزاد اسب او را سوار شد و به راه افتاد. مسافتى که آمد لگام اسب را رها کرد تا خود به هر کجا که مىخواهد برود. اسب به هيچ سمتى نگاه نمىکرد و به راه خود مىرفت. همينطور او شش ماه تمام راه سپرد در هفتمين ماه، يک دفعه در جائى ايستاد و پس از شيههاى که کشيد، پا بر زمين کوبيد. سپس به عقب نگاه کرد و باز شيهه کشيد و تنه خود را کمى جمع کرد. شيرزاد فهميد که اسب، جلوتر از اينجا نرفته و پا به آنسوتر نگذاشته است. لگام او را گرفت و دهنه آن را کشيد و هى کرد و آرام آرام او را پيش راند. مسافتى رفته بود که يکباره ديد چيزى در روى زمين مىسوزد. اسب را نگه داشت و پياده شد و ديد چراغى است که به خودى خود مىسوزد و روشنائى مىپراکند. چراغ را برداشت و نگاه کرد، در بدنه چراغ نوشته شده بود ای کسی که چراغ را پیدا کردی از این چراغ در دنیا دو عدد وجود دارد.
ادامه دارد...
@madarshohari
100 views09:02