Get Mystery Box with random crypto!

#پارت281 همگی که رفتن من هم با اجازه ای گفتم و سمت پله ها | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت281




همگی که رفتن من هم با اجازه ای گفتم و سمت پله ها رفتم. دلم تنگ شده بود برای خونه امون.
وقتی روی تخت دراز کشیدم همه ی آرامش عالم به وجودم تزریق شد.بالاخره برگشته بودم به
خونه ام. قاب عکس امیر رو زیربالشتم گذاشتم و چشمام رو در نهایت آرامش بستم.
یک هفته ای از شروع جدید من میگذشت. هر روز صبح میرفتم پایین و به عزیز کمک میکردم.
این روزها هم امیررضا دیر میومد خونه .ناهار رو هم بعد از اینکه من میرفتم بالا و اون میومد عزیز
براش میکشید. نمیدونم اما حس میکردم شدیم جن و بسم الله. هرجا من باشم امیررضا پا
نمیذاره. انگار فراری بود ازم.
امروز هم مثل هر روز پایین اومدم تا به عزیز کمک کنم که گلناز خودش رو تو بغلم انداخت و با
خنده گفت: زن دایی بستنی داری؟
این بچه هنوز بستنی رو فراموش نکرده بود. به سمت فاطمه چرخیدم پس بالاخره برگشته بودند.
به سمتش رفتم و به آغوشش کشیدم که میون گریه گفت: خوبی ،یلدا جان؟
اشکاش رو پاک کردم و گفتم: خوش اومدین.
عزیز هم گریه کرده بود. اشکاش رو با گوشه روسری پاک کرد.
-عزیز ناهار چی درست کنم؟
لبخندی زد و گفت: امیررضا دلش قورمه سبزی خواست میتونی درست کنی؟
سری تکون دادم و گفتم: باشه.فاطمه جان چیزی میخوری برات بیارم؟
فاطمه: نه عزیزم .چیزی خواستم خودم میام برمیدارم.
سری تکون دادم و سمت آشپزخونه حرکت کردم. امروز پنج شنبه بود دلم هوای امیر رو کرده بود
اما نمیدونستم کی میتونم برم. ترجیح دادم بعد از ناهار به عزیز بگم.
سبزی خورشت رو تو ماهی تابه ریختم و شورع کردم به سرخ کردن و در همون حال هم پیاز و
گوشت رو تفت میدادم.
بعد از یه ساعتی که کارم تموم شد برنج رو هم شستم و کناری گذاشتم .دستام رو خشک کردم تا
از اشپزخونه خارج شم که فاطمه وارد شد و دستم رو گرفت و گفت: بیا بشین باهات حرف دارم.