Get Mystery Box with random crypto!

دیروز رفته بودم روستا خونه دایی گفت توت ها رسیدن بچین بخور رفت | 𝑽𝒖𝒆𝒍𝒗𝒆

دیروز رفته بودم روستا خونه دایی
گفت توت ها رسیدن بچین بخور
رفتم تو گلخونه تا چِشَم افتاد بهشون اولین چیز که اومد تو ذهنم این بود کاش اونم اینجا بود با هم میچیدیم میخوردیم
سرخ و خوشمزه بودن اما از گلوم پایین نرفتن
یدفعه یه سوزشی تو ساعد دستم حس کردم دیدم یه زنبور کسخل نیشم زده و همونجا رو دستم تشنج کرده
هرچی با قدرت ساک زدم بلکه زهرو قبل اینکه وارد خون بشه بِکِشم بیرون فایده نداشت و درد شروع شد
زدم بیرون و چشمم افتاد به اون تپه که روزگاری ازش میرفتم بالا تا آنتن بیاد و بتونم باهاش چت کنم، لبخند نشست رو لبم
شب برگشتم شهر خونه خودمون
بی بی خواب بود و تو حیاط نشسته بودم رو صندلی
یه صندلی دیگه روبروم بود و گوشیم انداخته بود رو اون
چن دیقه قبل داشتم عکساشو نگاه میکردم که مشغول کلاس ناخن و اینا شده
مشغول فکر کردن بهش بودم از اون شبا که فکرای متفرقه میره کنار و همه هوش و حواسم سمت اونه
میخواستم ساعت 00:00 که شد براش بنویسم بدون تو توت فرنگی از گلوم نرفت پایین
میخواستم بگم جات خالی بود
صدا پیام گوشی بلند شد ، بی بروگرد میدونستم اونه
یک سال شد که خبری ازش نبود و دلیلی نداشت فکر کنم اونه