2022-07-26 08:29:12
:
#عرفان_و_موسیقی_پاپ ٥
.
نوشتهی #محسن_مردانی
.
قبلاً دربارهی ارتباط ناخودآگاه هر شعر عاشقانه با #عشق_الهی (بر اساس نقل قولی از مهدی الهی قمشه ای) نوشتهام.(به اولین قسمت این سلسله گفتار مراجعه شود).
.
در این قسمت میخواهم به #سیم_آخر بزنم و ارتباط یک #ترانه_بندری با #عرفان و #عشق_الهی را بررسی کنم!!
.
این ترانه با نام #بیقرار توسط آقای #معین اجرا شده است و ویدئوی بسیار مشهوری هم دارد!! بدون مقدمه به ترانه میپردازم:
.
موسیقی با تمی غمناک شروع میشود که نشان از فراق عاشق و معشوق دارد (در #عرفان به آن قبض نیز میگویند) و زمانی است عاشق و معشوق از هم دور افتادهاند(گاهی بخاطر خطایی که عاشق انجام داده است). اما این ترانه شرح #وصال است نه فراق، پس موسیقی شاد میشود و حتی صدای کل کشیدن که نشان #عروسی و وصال (در عرفان حالت بسط) است هم شنیده میشود.
.
.
«برای دیدن تو بیقرارم تا بیام از سفر
بیام و حلقه بر در بزنم که اومدم بی خبر»
.
بیقراری انسان #عارف برای رسیدن به خدا، ریشهای فطری دارد و در گِل او سرشته شده است. در سفری که به قول مولانا از جمادی(یعنی شیء بی جان) شروع میشود و به خدا ختم میگردد.
اما رسیدن به وصال هیچگاه قابل پیشبینی نیست، بیخبر است. گاهی گناهکاری با توبهای به سرعت به مقصود میرسد و گاهی هفتاد سال عبادت با گناهی نابود میشود و سدّ راه وصال میگردد.
.
.
«میام تا سر بذارم روی سینهت تا که باور کنی
نفسگیره برام بی تو دیگه زندگی بی ثمر»
.
وصال و سر بر سینهی معشوق نهادن و راز گفتن میتواند همان #مناجات باشد لازم نیست و حتماً به صورت #نماز باشد، گاه یک #سماع عاشقانه است و گاهی لحظاتی تفکر و اندیشیدن.
اگر مقصود از آفرینش جهان، عشق باشد (که عارفان میگویند هست) کسی که به معشوق نرسیده، یا به دنبال عشق نیست، زندگیاش بیثمر است.
.
.
«الهی من فدات فدای اون چشات
میخوام اینو بدونی که میمرم برات»
.
اگر معشوق را خداوند بدانیم منظور از چشم چیست؟
شاید آن نظرِ عنایتی است که معشوق به عاشق میاندازد و او را که روزمرگی زندگی در حال پوسیدن و به دور خود چرخیدن است به سوی خود میکشد و نجات میدهد.
اما منظور از فدا و مردن چیست؟ مرگ عاشق چه سودی برای معشوق دارد؟ شاید منظور هفتمین مرحلهی سلوک الهی یعنی #فنا_فی_الله است. آنجا که عاشق در وجود معشوق رنگ میبازد و با او یکی میشود.
.
.
«حالا یارم بیا دلدارم بیا
حالا دل به تو دادم تو رو دارم بیا»
.
اگر معشوق خدا باشد چرا میگوید بیا؟ ما باید به سوی خدا برویم.
بله ما باید برویم اما از سوی معشوق باید نظر لطفی برسد به قول سنایی غزنوی
«عشق آمدنی بُوَد نه آموختنی»
یا به قول حافظ
«به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن»
عاشق میگوید من دل به تو دادهام و تا اینجای راه را آمدهام و منتظر لطف تو هستم
.
.
«میام تا عطر موهات باز دوباره به تنم جون بده
میام تا گرمی بوسه تو به رگم خون بده»
.
برای رفتن به سوی معشوق بوی زلف معشوق راهنماست، برخلاف چهره که نشان وحدت وجود الهی است زلف نشان تکثر جلوههای الهی در تمامی هستی است این نشانههای فراوان (یک آواز دلنشین، یک انسان زیبا، یک خط خوش و...) مثل بوی زلف عاشق را به سوی معشوق الهی راهنمایی میکند و به تن ناتوان او جان مضاعف میدهد.
بوسه وصال موقت است. نظر لطف ویژهی الهی هرچندگاهی که مثل برقی در شب تار همه جا را روشن میکند و گویی خونی تازه به جسم عاشق میدهد و اگر نباشد کارِ عاشق زار است و از پا میافتد.
.
.
«بکش دست محبت بر سر من خستگیمو بگیر
بذار عمری بمونم توی دست مهربونت اسیر»
.
.
در این راه و سلوک گاهی خستگی عاشق را ناتوان میکند آنجاست که دست محبت الهی نیروی تازهای به عاشق میدهد.
در دعای بیست و نهم ماه مبارک رمضان میخوانیم: اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَهِ ای خدا، من را به رحمت خودت بپوشان! یعنی اکنون که بعد از بیست و نه روز روزه خسته شدهام دست رحمتت را بر سرم بکش و به من نیروی تازهای بده.
یا در در دعای مسح سر وضو میخوانیم اَللّهُمَّ غَشِّنی بِرَحْمَتِکَ وَ بَرَکاتِکَ وَ عَفْوِکَ. یعنی این دست مرطوب مرا دست رحمت و برکت و بخشش خودت قرار بده که بر سرم میکشی.
اما چرا عمری باید در دست معشوق اسیر بود؟ آزادگی مگر بهتر از اسارت و جبر نیست؟
.
اما مولانا میگوید:
.
«لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد
این مَعّیَت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست»
.
این اسارت همراهی با معشوق است چون عاشق میداند آنچه معشوق میخواهد برتر از خواستهی اوست پس ترجیح میدهد اسیر دستان او باشد.
31 views05:29