#طعم_لبهای_سرخ_تو #پارت۲ #نویسندهمریمنوری بلند بلند میخندید جوری که دلم رو با خنده هاش برد و اون لبهای شیرینش هوش ازسرم پروند طوری که دلم میخواست بغلش کنم و دوباره.. ولی خودمو جمع و جور کردم و گفتم: شماره ی باباتو بده تا بهش زنگ بزنم.باید بیاد دنبالت و یه سری حرف دارم باهاشون. -بابای من نمیاد مطمئن باش..اگرم زنگ بزنی جواب نمیده. -چرا؟؟ -چون اون با کاراش ازدواج کرده زندگیش؛ زن و بچش کارشه نه منو مامانم. -خب شماره مامانتو بده. -مامانم بدتر از بابام. -مگه میشه یادشون بره دختری دارن و دیشب خونه نرفته؟ خندید و گفت: اونا خودشونم یادشون میره چه برسه به من...حالا بیام خونت؟؟ اخمی کردم که گفت: خیال نکن متوجه ی بوسه ات نشدم اونم از رو لبام..درسته مست بودم ولی گرمای نفساتو حس کردم فقط به روی خودم نیوردم.. عرقی روی پیشونیم نشست که با شیطنت خاصی گفت: اخی خجالت کشیدی؟ راحت باش بابا..یه بوس بود دیگه.. سردرد بدی گرفته بود و از دست خودم حرصی بودم که چرا جلوی خودمو نگرفتم و اینطور بازیچه ی دست این دخترشدم برای همین باعصبانیت گفتم: چی میگی؟ مثل اینکه حالت خوب نیستا.. کدوم مهمونی مست کردی؟ همونجا بوده که بوسیدنت نه اینجا.. -باشه بابا شما نبودی..من اشتباه کردم خوبه؟ حالا بیام؟ -نه..زنگ بزن بگو بیان دنبالت.. سریع از اتاقش بیرون اومدم و چندتا نفس عمیق کشیدم؛ پرستاری نزدیکم شد و گفت: دکتر خوبین؟ نگاش کردمو گفتم: خوبم فقط یه لیوان اب بهم بده.. -چشم الان لیوان ابو سر کشیدم و عرق پیشونیمو پاک کردم و به سمت پرستار برگشتم و گفتم: این دختره که دیشب اوردنش خیلی پررو تشریف داره سعی کنید شماره خانواده اشو بگیرین تا بیان ببرنش وگرنه برامون مسئولیت داره.. -چشم اقای دکتر.. به سمت اتاقم برگشتم که سر راه میثم رو دیدم؛ هم دانشگاهی و هم همکلاسیم بود که بعد از تموم شدن درسش به پشتوانه ی پولی که داشت مطب زد و الان تو مطبش مشغول بود با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: به به اقای دکتر چه عجب از اون مطب شیک و پیکت دل کندی.. -ای بابا پدرام باز شروع کردی؟ باهاش دست دادمو گفتم: چیو؟ خب راست میگم دیگه..چه خبرا؟ دلم برات تنگ شده بود رفیق.. -اره دیدم چقد تنگ شده بود نه زنگی نه چیزی..سلامتی خبری نیست میگذره دیگه.. -خب خداروشکر..بریم تو اتاقم یه چای بدم بخوری.. لبخنری زد و پشت سرم وارد اتاقم شد و گفت: پدرام سرت شلوغه میدونم برای همین نمبخوام زیاد وقتتو بگیرم.. -نه بابا این حرفا چیه.. لیوان چایی رو به دستش دادم و گفتم: چی شده اقا میثم؟ تو چشمات میخونم که میخوایی یه حرفایی رو بزنی.. مِن مِن کرد و گفت: ها..اره راستش اومدم بگم که عاشق شدم.. پخی کردم و به سرفه افتادم و گفتم: چی؟ عاشق شدی؟ بابا ایولل..حالا کی هست این پرنسس خوشبخت.. -شوخی نمیکنم پدرام..