هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد. .. مِن مِن کرد و گفت: ها..اره راستش اومدم بگم که عاشق شدم.. پخی کردم و به سرفه افتادم و گفتم: چی؟ عاشق شدی؟ بابا ایولل..حالا کی هست این پرنسس خوشبخت.. -شوخی نمیکنم پدرام.. -خب بگو کی هست؟ من که نمیگم شوخی میکنی..مبارکا باشه رفیق. -هنوز که هیچی معلوم نیست دادا. -ای بابا داری میپیچونیا..نمیخوای عروس خانومو معرفی کنیا.. -نه بابا..اتفاقا میشناسیش..خانوم بابایی همکلاسیمون. -بابایی؟ همون دختره ی پررو که خیلی بامن لج بود؟ خندید و گفت: اره همون. از انتخابش تعجب کردم چون میثم به هیچ وجه تناسبی با خانوم بابایی نداشت ولی برای اینکه ناراحت نشه گفتم: مبارک باشه خوشبخت بشی داداش. لبخندی زد و گفت: بعدش نوبت خودته ها.. کمی از گپ و گفتمون که گذشت پرستار صدام زد و گفت: اقای دکتر این دختره میگه درد دارم و نمیذاره کسی بهش نزدیک بشه.. با میثم خداحافطی کردم و ازش معذرت خواهی کردم که نمیتونم بیشتر ازاین پیشش بمونمو به سمت اتاق همون دختره رفتم؛ تا منو دید گفت: وای اقای دکتر بیا به دادم برس که میخوان منو به کشتن بدن.. اخمی کردم و گفتم: چی شده مگه؟ چرا اجازه نمیدی پرستار به کارش برسه؟ -اینا که کار بلدنیستن دکتر.. -خونوادتو خبر کردی؟ اگه نکنی مجبورم پلیس خبر کنما.. -اووم چه بداخلاق..پلیس برای چی؟ مگه من چیکار کردم؟ -چیکار نکردی؟ دختر تواین سنو سال مشروب خورده و شب خونه نرفته..فکر کنم کافی باشه برای.. پرید تو حرفمو گفت: بیخی دکی جون..گوشیتو بده به مامانم زنگ بزنم. چه زود صمیمی میشد و از این رفتار بی پرواش خوشم میومد و یه جورایی دلم رو قلقلک میداد برای نگه دادنش..ولی برای اینکه شکی نکنه گفتم: میگم پرستار شماره رو ازت بگیره و خودش زنگ بزنه.. -اومدی نسازی دکی جون..بابا گوشیتو بده دیگه خسیس نباش..نکنه از شماره ات میترسی ها؟ گوشی رو از توجیبم دراوردم و گفتم: بیا..ازچی باید بترسم تو که یه دختر بچه ای همین.. -دختر بچه نگو بلا بگو..بلای زندگیت نشم یه وقت.. -چقد زبون درازی تو..زود باش زنگ بزن کار دارم.. شماره ی مامانشو گرفت و بعداز چند ثانیه گفت: الو مامان؛ منم فرشته.. پس اسمش فرشته بود همون چیزی که به صورت و نگاهش میومد و دلم رو به تمنای لبهاش دعوت میکرد.. بعد از چند کلمه حرف زدن و یه توضیح مختصر از وضعیتش ادرس رو بهش داد و گفت منتظرم فقط زود بیایی مامانا.. بدون خداحافظی قطع کرد و گفت: ملسی دکتر جون.. سرمو تکون دادم و خندم گرفت از ادا و اطواری که میریخت و طرز حرف زدنش که تا خواستم از اتاق بیرون برم گفت: من میتونم همخونه ی خوبی برات باشم..اورجینال اورجینالم دکی جون.. از حرفش ترسیدم چون خیلی بی مهابا حرف میزد و از حرفی که میزد مطمئن بود و انگار منتظر یه اشاره از من بود..