Get Mystery Box with random crypto!

#طعم_لبهای_سرخ_تو #پارت۶ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی برداری | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۶
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد..
..
از اتاق بیرون رفتم و خودمو به سرکیس بهداشتی رسوندم و ابی به صورتم زدم حسابی کفری شده بودم ازاینکه طوری رفتارکردم که فرشته و مادرش به خودشون اجازه ی همچین رفتار زننده ای بامن داشته باشن..فرشته معصوم بود درست و خانواده اش مقصر این رفتار خارج از عرفش بودن..شاید پدرش و شاید مادرش..شایدم هردوش..
تا از سرویس بیرون اومدم از طرف رئیس بیمارستان تماس داشتم که سریع بهش زنگ زدم و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: برای چند روزی دعوت به کنگره ی پزشکان موفق شدم و حودمو اماده کنم برای این سفر چند روزه..
خیلی خوشحال شدم واقعا به این استراحت احتیاج داشتم و میتونستم اتفاقات این دوسه روز رو به زور کامل فراموش کنم برای همین استقبال کردم و خودمو به خونم رسوندم و دیگه سراغی از فرشته نگرفتم که چی شد و کی مرخص شد و لوازمو جمع کردم و خودمو برای فردا صبح اماده کردم..
این سفر یهویی میتونست خیلی چیزا رو عوض کنه و ارتقای شغلیمو رقم بزنه پس باید خیلی حواسمو جمع میکردم..
وسایلمو تو ماشین گذاشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم تا کارای نهاییمو انجام بدم و به سمت یزد حرکت کنم..دکتر رحمانی اصرار داشت با هواپیما برم ولی من دوست داشتم این مسیر رو رانندگی کنم و تو جاده باخودم خلوت کنم..
توبیمارستان کارامو به دکتر سیدی سپردم و ازشون خواستم این چند روزی که نیستم حواسشون به همه چی باشه..
تا ازبیمارستان بیرون اومدم گوشیم زنگ خورد شماره اشنا نبود برای همین باتردید جواب دادم که صدای ناز خانومی گفت: ببخشید اقای دکتر فرشته باشماست؟
تاگفت فرشته ذهنمو به سمت اشوب پیش برد وگفتم: نه چرا باید پیش من باشه خانوم..
-اخه گفت میاد پیش شما..
گوشی و قطع کردم و باحرص تو ماشین نشستم و حرکت کردم و اصلا حواسم به اطراف نبود وکم مونده بود تصادف کنم؛ همین که وارد اتوبان شدم صدایی از صندلی پشتی به گوشم رسید که گفت: اخ جون سفر..
به عقب برگشتم و بادیدنش قلبم هیجانش بالا رفت و به زور تونستم فرمون رو کنترل کنم وگرنه معلوم نبود چی پیش میومد وچه بلایی سرمون میومد..