#گفتارهای_عرفانی حضرت آقای #مجذوبعلیشاه قدّسسرّهالعزیز | مزار بیدخت
#گفتارهای_عرفانی حضرت آقای #مجذوبعلیشاه قدّسسرّهالعزیز
جلد هفتم - قسمت ۲۰ (صفحه ۳)
یکی دیگر از مطالبی که ذهنم را مشغول کرد، ما روستایی بودیم و تا وقتی که میشد در روستا زندگی کرد، در روستا بودیم، زمان حضرت صالحعلیشاه یا خود ایشان که تا آخر در بیدخت بودند. یک چیزهای خیلی جالبی در طبیعت میدیدیم. همانوقتها برای من جالب بود. البتّه سایرین توجّهی نداشتند مثلاً یک آیه، بعداً که قرآنخوان شدم و بهاصطلاح میتوانستم قرآن بخوانم، ترجمهاش را هم دیدم، یک جا میگوید: آنهایی که ما کتاب را برایشان فرستادیم، این کتاب را تشخیص میدهند، میشناسند همانطوریکه فرزندانشان را میشناسند. این در خاطرم بود. انسان که بزرگ شد، از قیافه میشناسد ولی «فرزندانشان را میشناسند» چطوری؟ بچّههایی که در زایشگاهها هستند، وقتی بروید، ردیف، بچّههایی مثل برّۀ تودلی، همینطور یکییکی هستند. چطور میشناسند؟ روستا که بودیم، میرفتیم گاهی اوقات سر گلّه بهاصطلاح «محلّه» میگفتند. سالهایی که خوب بود، گوسفنددارها که خود حضرت صالحعلیشاه هم شریک میشدند با کسانی که مثلاً امین بودند ولی کار نداشتند، گوسفند میخریدند که خلاصه هم چوپانی کند هم بهرهاش را ببرد. ما هم گاهی میرفتیم یک شب یا دو شب در چادری که در بیابان میزدند، اینها هم میرفتند یک جایی که علف زیاد بود که گوسفندها بچرند. از اوّل که برّه بهدنیا میآمد آن اوّل برای اینکه سرما نخورد، چون معمولاً سرد بود، این را میآوردند یک کمی در منزل، در گرما نگهمیداشتند بعد از دو، سه روز ولش میکردند. به اینها میگفتند: «خلومه» یعنی برّههای شیرخوار. بعد هم برای اینکه همۀ شیر مادرشان را نخورند و هم اینکه عادت کنند به علف خوردن، اینها را گلّۀ جدا میگذاشتند. از مادرها، از بزرگترها جدا میکردند. اینها دو جا به چرا میرفتند. صبحها میآمدند اینجا سرِ محلّه یعنی آن پایگاهی که درست کرده بودند. این گلّه از آنطرف میآمد این گلّه از اینطرف، خیلی تماشایی بود. سر و صدا بعبع و... یکمرتبه پیرارسال با آقای دکتر شریفیان که آنجا بود، صبح زود رفتیم سر محلّه. فیلم هم برداشتهاند. گرد و خاک و سر و صدای بعبع برّهها و مادرها. قاطی میشدند، اوّل هیچ شناخته نمیشد بعد از یک مدّتی گرد و خاک هم مینشست، میدیدیم هر برّهای جلوی یک گوسفندی است، دارد شیر میخورد. اینها چطور هم را میشناختند؟ برّهها که همه یکطورند، مادرها هم همینطور، چطور میشناختند؟ ما اگر این را بشناسیم بنا به قول آیۀ قرآن، آن را هم میشناسیم که برای ما فرستاده شده: الَّـذینَ آتَیْناهُمُ الْکتابَ یَعْرِفُونَهُ کما یَعْرِفُونَ اَبْناءَهُـمْ (سوره بقره، آیه ۱۴۶ / سوره انعام، آیه ۲۰)، هر مسألهای که برخورد میکرد به ارتباطِ کارهای جسمی با جنبۀ روانی، خیلی توجّه من را جلب میکرد که من نه روانشناس بودم، نه طبیب که بتوانم حل کنم، همینطور برایم مشکل ماند. حالا این مشکل را تقسیم میکنیم خدمت آقایان که چهکار باید کرد. قربان یک مطلبی به ذهنم رسید در رابطه با همین مسأله که فرمودید چطور میشناسند؟ مولکولهای دیانای داخل هستۀ سلول هست و خصوصیات ژنتیک و توارث همۀ موجودات را در واقع تعیین میکند، دانشمندان جدیداً آمدهاند این مولکولهای دیانای را تبدیل به صوت و نُتهای موسیقی کردهاند و حالا آنطوریکه در آن مقاله ادّعا شده بود یک موسیقی خیلی زیبایی هم ایجاد شده است. گفتهاند که هر شخصی بسته به آن مولکولهای دیانای آن توالی و آن ردیف مولکولهایی که پشت سر هم قرار گرفتهاند یک موسیقی خاصّ خودش را دارد که در واقع موسیقی مختص و منحصربهفرد آن موجود هست. حالا اگر واقعاً بهاصطلاح دیانای یک موجودی، یک موسیقی ایجاد بکند یا در واقع ارتعاشی ایجاد بکند، دو تا موجود نزدیک به همدیگر که ممکن است مادر و فرزند، پدر و فرزند باشند، مسلّماً از لحاظ آن موسیقی، از لحاظ آن بهاصطلاح نتها و موسیقیهایی که ایجاد میکنند خیلی نزدیک هستند. شاید نزدیک بودن این ارتعاشات در واقع باعث شناخت بشود، البتّه راجع به این بیشتر تحقیق میکنم ببینم آیا صحّت دارد؟ چون فقط خبرش را خواندم. واقعش این است که من شنیدم، گوشم نشنید. گوشم خیلی خراب است این است که متأسّفانه... حالا مشکل چه بود تا مستقیم راجع به همان صحبت کنیم؟