2022-09-04 10:50:48
《
این داستان قسمتی از زندگی و تجربیات کاربران کانال مشاوره ریحانه بهشتی است و کپی آن ممنوع میباشد》
سرانجام
نویسنده:زحل
قسمت سوملیوان خالی آبمیوه رو گذاشتم توی نایلون وکمربندم رو بستم و گفتم:
*بحث این نیست که من میترسم تو جا بزنی نه!چرا فکر میکنی من آدم خشکیم و دلم نمیخواد.قربونت برم.منم دلم میخواد برای شب عروسیمون یه هیجانی داشته باشیم یه دلیل که قلبمون همچین تند تند بزنه میفهمی چی میگم
-چه فرقی داره آخه
*اگه فرقی نداشت برای چی عروسی بگیریم آخه نمیشه تو دوران عقد همه چیو تمومکرد اونوقت دیگه شور و هیجانمون کمتر میشه.من برا اینه که میگم عزیزدلم من نمیخوام ناراحتت کنم
بدون اینکه حرفی بزنه استارت رو زد و راه افتاد.وقتی سکوت میکرد وحرفی نمیزد من عذاب میکشیدم
*پیمان قهری؟
-نه.به خاطر تو باشه این یه ماه هم صبرمیکنم ولی دلیل نمیشه شب نیای خونمون بغلت نکنما!!
لپام باحرفش قرمز شد و زبونم و گازگزفتم.دلم میخواست هرچی سریعتر مراسم بگیریم بریم که پیمان هم راحت شه چون دلم نمیخواست ازدست من دلخور باشه و فکرکنه من دختر خشک و سختیم.به کارگاه دوستم رسیدیم و باهم رفتیم داخل.یه حیاط کوچولو جمع و جور پر از حس و حال خوب که دلم میخواست خونه ام توی همین حیاط بود.دیدن ظروف سفالی رنگی منو به وجد آورده بود که پیمان یه کاسه گذاشت روی سرش که ازش گرفتم وباخنده گفتم
-چرا کاسه سرت میداری تو
*خواستم بخندیم بابا میگم پس من میرم گلفروشی کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
نزدیکش رفتم دستش روگرفتم وبا لبخند گفتم
-منتظرتم عزیزم فقط دلم میخواد کارم زود تموم شه بیای دنبالم.
چشمکی زد و رفت.هنوز دور نشده بود دلتنگش شده بودم.ولی خب نمیشه که عادت کرد و وابسته شد و همش پیش هم بود.گاهی ساعاتی دوری لازمه که بفهمی چقدر برات مهمه وبراش اهمیت داری اونوقت با یه پیام ویه تماس کوتاه میتونی خوشحالش کنی و رفع دلتنگی.با دیدن هیلدا یه سمتش رفتم و بغلش کردم.
-چطوری تو
*خوبم بیا بریم تو
با ذوق کودکانه ای رفتم داخل.بوی گل و رنگ همیشه حال منوخوب میکرد.وقتی توچنین فضایی قرار میگرفتم یاد بچگی هامو خونه مادربزرگم میفتادم.برام مهم نبود کاری که میخوام انجام بدم کلاس آنچنانی نداره یا بقیه مسخره کنند و حرفی بزنند.یا حتی بگن این کار مردونه ست مهم این بود که من بااین کار حالم خوب بود.توی زندگی باید یه بهونه واسه حال خوب داشته باشی و من باکارهای سنتی ودستی حالم خوب میشد.وقتی پشت چرخ سفالگری نشستم یه عکس سلفی ازخودم گرفتم وبرای پیمان فرستادم.درحال خندیدن ازجواب پیمان بودم که برادرهیلدا اومد وخودم وجمع جور کردم.
-سلام
+سلام خوش اومدین
تشکری کردم که هیلدا اومد وکار با چرخ روبهم یاد داد.بعددازساعتی که کارم تموم شد پیاده سمت خیابون رفتم وبه پیمان زنگ زدم.هرچی زنگ زدم جواب نداد وبه گلفروشی زنگ زدم که شاگردش جواب داد وگفت رفته مزرعه گل.منم دلم میخواست خوشحالش کنم ورفتم یه تیشرت جذب خریدم و تاکسی گرفتم وبه گلفروشی رفتم.
قسمت قبلی 《《《 @Moshavere_Channel
14.6K views07:50