دلایل تقدم اصلاح فردی و فرهنگی بر اصلاح اجتماعی مصطفی ملکیا | مصطفی ملکیان
دلایل تقدم اصلاح فردی و فرهنگی بر اصلاح اجتماعی
مصطفی ملکیان
اگر به جریانهای مختلف روشنفکری و چهرههای شاخص روشنفکری ایران بنگریم، کمتر میبینیم که اصلاح فردی و توجه به فرهنگ دغدغه اصلی آنها بوده باشد، آنها بیشتر به اصلاح اجتماعی نظر داشته و دارند. شما بر چه اساسی اصلاح فردی و اصلاح فرهنگی را مقدم میشمارید؟
در عالمِ انسانی، هر مطلوب، مقصود، نیّت، هدف، ارزش، آرمان، آرزو، و هنجارای، سرانجام، باید به دستِ افرادِ انسانی محقَّق شود و به واقعیّت بپیوندد. از این رو، اگر افرادِ انسانی چنانکه باید و شاید تعلیم و تربیت نیافته باشند و به حدِّ نصابِ سلامتِ روانی و فضیلتِ اخلاقی دست نیافته باشند حتّا بهترین آرمانهایِ اجتماعی، از قبیلِ نظم، ثبات، امنیّت، رفاه، عدالت، برابری، آزادی، برادری، و صلح، را نهفقط محقّق نمیکنند، بل، زیرِ پا میگذارند و له میکنند، زیرا منافعِ شخص، خانواده، و گروهِ خود را بر منافعِ عمومِ همنوعانِ خود ترجیح میدهند؛ مگر اینکه روزی بیاید که همهیِ آداب و قواعد و احکام و ضوابط و معاییر و موازینِ یک زندگیِ اجتماعیِ مطلوب را به آدمکهایِ ماشینی بدهیم و محقّق ساختنِ آنها را از این آدمکهایِ ماشینی بخواهیم.
از سویِ دیگر، مگر جامعه چیزِ دیگر ای است جز مجموعهای از آدمیان و کنش و واکنشهایِ متقابلِ آنان؟ اصلاحِ جامعه، سرانجام، فروکاستنی است به اصلاحِ کنش و واکنشهایِ متقابلِ اعضاءِ جامعه، و این کنش و واکنشها، بالمآل، به گفتارها، کردارها، و زبانِ بدنهایِ افراد فروکاسته میشوند؛ و این گفتارها، کردارها، و زبانِ بدنها، نیز، در نهایت، معلولِ خواستهها و اهدافِ افراد اند؛ و این خواستهها و اهداف از آمیزشِ باورها با احساسات و عواطف پدید میآیند. و مرادِ من از «توجّه به فرهنگ»، هم، چیزی نیست جز توجّه به باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، و خواستهها و اهدافِ یکایکِ افراد.
برخی بر این باور هستند که نگرش و آموزههای شما به نوعی بیتفاوتی و بیاعتنایی نسبت به مسائل اجتماعی و سیاسی میانجامد. خودتان در این باره چگونه میاندیشید؟
به هیچ وجه. در پروژهیِ فکریِ «عقلانیّت و معنویّت»، مهمّترین مؤلّفهیِ زندگیِ مطلوب و آرمانی خوبیِ این زندگی، یعنی اخلاقی بودنِ آن، است؛ و سه شاخهیِ اصلیِ اخلاقی بودن صداقت، تواضع، و احسان اند؛ و این سومی، یعنی احسان، خود، شاملِ سه مرحلهیِ عدالت، شفقت، و عشق است. چهگونه میتوان تصوّر کرد که انسانی که اهلِ عدالت، شفقت، و عشق نسبت به همنوعانِ خود است بتواند در قبالِ درد و رنجِ همنوعاناش بیتفاوت و فارغدل باشد؟ کسی که اهلِ عدالت است، بر طبقِ تعریف، ظلم نمیکند، یعنی به حقوقِ خود کاملاً قانع است و هرگز درصددِ تضییعِ حقوقِ دیگران به نفعِ خود برنمیآید و، بنابراین، هیچگاه درد و رنجِ غیرِ لازم و نابحقّ به دیگری وارد نمیکند. کسی که اهلِ شفقت است به این هم اکتفاء نمیکند و بخشهایِ کمابیش فراوانای از حقوقِ خود را نیز به دیگران واگذار میکند و میبخشد، یعنی میکوشد تا درد و رنجهایِ دیگران را، که خوداش سرِ سوزنی در ایجادِ آنها نقش و سهم نداشته است، کاهش دهد و، از این نیز بیشتر و بالاتر، موجباتِ و مقتضیاتِ لذّت، خوشی، شادمانی، و رضایتِ آنان را فراهم آورد. و کسی که اهلِ عشقِ دهنده یا برادرانه نسبت به همهیِ همنوعانِ خود است از مرحلهیِ شفقت نیز درمیگذرد و فراتر میرود و با همهیِ انسانها احساسِ یگانگی میکند، یعنی آنان را خودِ خوداش میداند و، در نتیجه، به مخیّلهاش خطور هم نمیکند که بخشهاای از حقوقِ خود را به دیگران بخشیده است، بل، این احساس و تجربه را دارد که گویی، فیالمثل، بخشی از ثروتِ خود را از این جیبِ خود، به جیبِ دیگرِ خود انتقال داده است. چنین انسانهاای میتوانند در اندیشهیِ وضع و حال و کار و بار و روز و روزگارِ سایرِ انسانها نباشند؟ هرچه دیگران را رنج دهد اینان را بیشتر رنج میدهد و هرچه به دیگران لذّت، خوشی، شادمانی، و رضایت دهد به اینان لذّت، خوشی، شادمانی، و رضایتِ بیشتر میدهد.