از دیروز که این عکس را در ارگ کیان گرفتم حالی عجیب دارم. کلمات | کبری موسوی قهفرخی
از دیروز که این عکس را در ارگ کیان گرفتم حالی عجیب دارم. کلمات در ذهنم میلولند و قبل از اینکه تبدیل به یک جمله شوند، ناپدید میشوند. نمیدانم چندبار چند متن را در ذهنم نوشتم و گفتم نه این هم خوب نیست. به مام وطن فکر کردم. به عشقی که در تار و پود ذهن و جان ما بافته شده. به دستهای پینهبستهی بافندهای که این قالی را بافته. به عشقی که به ایران داشته. این که دقیقا در میانهی نقشه، چند رج خالی پیدا کرده که جملهای را برای همیشه ماندگار کند. قلبم دارد تند میزند. آیا چندوقت به این فکر میکرده. چرا یک جملهی دیگر را انتخاب نکرده. عشق است دیگر. وقتی به جان آدم میافتد تمام انتخابهای دیگر را خط میزند. خودش یکهتازی میکند. قدرت بیرقیب میشود. عشق به ایران. ایرانی که همین قالی زیباست که هرچه پاخوردهتر شده زیباتر و ارجمندتر شده است. سُمهای زیادی بر آن کوبیده شده. سمکوب شدن، رنج است. و سر پا ایستادن پس از رنجهای بیشمار، هنر است. این «ایرانه خانم زیبا»ست. این که عشقش در جان ما شعله میکشد. شِکر زیادی خوردهاند آنها که مستقیم و غیرمستقیم گفتهاند و میگویند «اگر نمیتوانید چنین و چنان باشید، بروید». ایران آغوش بازی است که برای همه جا دارد. مهربان بیدریغی که با مدارا از همهی ناملایمتیها گذشته و ماندگار ایستاده است. هر روز زخمی تازه بر جگرش زدهاند. خم شده اما نشکسته. ایران از آن وقت که بسیار گسترده بوده و «ایرانزمین» و «سرزمین ایران» بوده تا الان که نام حدود جغرافیایی مشخصی است متعلق به همهی عاشقانش بوده. چقدر تنگنظری میخواهد که عدهای خطکشهای کجومعوجشان را مقیاس مطلق اندازهگیری بدانند؛ همانهایی که شاید الان دارند به همین جملهی زیبای «ایران میهن ماست» انگ میگذارند که روی یک خط بافته نشده؛ و به این فکر نمیکنند که تپشهای قلب بافندهای در شاید صد سال یا پنجاه سال پیش در روستایی در چهارمحالوبختیاری، وقت بافتن واژهی «میهن» تندتر میزده و آن را بالاتر بافته است.
پ.ن: متوجه شدم که بافندهی این قالی زیبا، خانم اشرف نکویی و مادرشاناند که سال ۵۳ آن را بافتهاند. دستمریزاد به ایشان و تبریک برای این ذوق عالی.