احمدرضا احمدی احمدرضا احمدی برای من در وهلۀ اول نویسنده و شاع | نور سیاه
احمدرضا احمدی
احمدرضا احمدی برای من در وهلۀ اول نویسنده و شاعری است که نیم قرن برای کودکان مینویسد. او فصلی از تاریخ ادبیات کودک ایران است. به سهم خود این تکه از فرهنگ و ادب ما را توانگر کرده است. آخرین کتابی که از او خواندم و پسندیدم اسب و سیب و بهار بود؛ تلفیقی از خیال خوش و زبان شاعرانۀ نرم و تصویرهای دلپسند. باید تأکید کنم بر نثر این کتابها؛ شفاف و لطیف و بلیغ. با جملات کوتاه و چالاک. سودمند و کارساز برای آموزش درست نوشتن و روشن نوشتن به کودکان. در این کتابها هرچند خیال نویسنده تا دورجاها میرود اما فضای سورئال با منطق وهمپرورد جهان کودکان و افسانههایشان سازگار است. تأویلپذیری داستانها کودکان را به اندیشیدن راهنمون میشود و قریحۀ کودکانه را میپرورد و ورزیده میکند. احمدی گفته نمیخواهد در دهان کودک راحتالحلقوم بگذارد بااینهمه کام کودک از خواندن شیرین است.
محتوای این کتابها بی که شعار بدهد، پر امید است و برانگیزاننده به خیر و نیکی. کفۀ مهربانی و دوست داشتن را گرانبار میکند. از صبح و چراغ و رنگینکمان و باران و بهار میگوید. از سیب و عشق و انار. از تنهایی و رهایی و کمند مهر. از گنجشک تنهای غمگینی که از قفس بیرون آمد و آنقدر بر تصویر گنجشک نقاشیشده بر دیوار، نوک کوفت که سرانجام گنجشک باغ نقاشی از قفس دیوار رهید و با او دوست شد. به گوش کودکانمان میخواند وقتی خانه و باغچه ویران شده، وقتی کاری نمیتوان کرد، دستکم یک بوته گل لادن از باغچه بردارند و در گلدان بکارند. همیشه ملازم گلدان خود باشند و تمام روز به او بنگرند. شب با گلدان خود بخوابند و صبح با گلدان خود از خواب برخیزند. تا در روزی و نوروزی دیگر و باغچهای دیگر لادن خود را بکارند. نفسش شکفته بادا که راز ماندگاری ایران در درازنای تاریخ نفسگیرش را به بچهها آموخته است.
احمدرضا احمدی جایی گفته تا دم مرگ پیوسته برای کودکان حکایت دل میگوید. که امیدش به کودکان هرگز گسسته نمیشود. که در خشکسال فروبستگی «هزار دروازۀ نگشودهبردریا» هست که کلیدش در دستان نازک کودکان است. که باور دارد عاقبت در کویر کور و تموز تفتیده، از آسمان بیابر کودکان، باران خواهد بارید.
باید به احترام درخت کهنی که در شامگاه عمر، آفتاب و باران را چنین گرم و روشن نماز میبرد، از جای برخیزم.
سال هشتاد و یکم بر تو مبارک بادا ای پیر سپیدمویی که به معجزت کودکان باور داشتی و باور داری و بچهها، و فقط بچهها، حرفت را باور کردهاند... پس نوشتی باران، باران بارید. بازهم نوشتی صبح، صبح آمد.
پانوشت این یادداشت پیش از این در صفحهٔ اینستاگرامم و مجلهٔ بخارا منتشر شده بود.